#سرمای_قلب_تو_پارت_84
_رها؟؟حالت خوبه؟؟اصلا لازم نيست بترسي..جات امنه....رها با تعجب به کيا نگاه کرد..نيم خيز خشدو پرسيد..
_اقا کيا؟؟؟من..من کجام..اينا کين؟؟چي شده؟..سهراب پوزخندي زدو ارام با خود گفت
_اي جان چه صداي نازي داره..
کيا به رها لبخندي زدو گفت..
_جاي بدي نيست يه مدت اينجا مهموني بعدشم قول ميدم صحيح و سالم برت گردونم...رها با نگترس گفت..
_ااخه يعني چي؟توروخدا؟...اصلا ميدوني جواد رانندمو کشتن...ميدونم که منو دزديدين ..ولي اخع واسه چي؟؟؟بعد سوالي به ان سه تا نگاه کرد..منصور دستي به ريشش کشيدو بدون حرف بيرون رفت..سهراب با پوزخند دست به سينه نگاهش کرد ومجيد..
_نترس دختر خانوم ...لازم نيست چيزي بدوني ..همونژور که کيا گفت يه چند روزي اينجا مهمون مايي بعدشم سالم برميگردي....بعد رفت...رها با ناراحتي به کيا نگاه کرد....کيا که رها حسابي به دلش نشسته بود...
_بهم اعتماد کن ...تگه هر کاري که گفتم انجام بدي اتفاقي نميفته مطئن باش....خب ديگه ما ميريم بيرون تو ام همينجا استراحت کن...رها ميدانست حرف زدن فايده ايي ندارد باشه ايي گفتو دراز کشيد...و به گوشه ي اتاق زل زد...کيا دوست داشت کمي دلداريش دهد اما به او حق ميداد که ناراحت باشد..بلند شدو به سمت در رفت قبل از خارج شدن گفت
_هرچي که لازم داشتي بگو ...بعد رفت...رها شروع کرد به گريه کردن...به بهراد فکر ميکرد...اينکه الان چکار ميکند..اصلا حالش خوب است يانه...تا صبح خوابش نبرد ..به ديوارهاي اتاق چهار گوشه ي کوچک که تنها يک تخت و صندلي و قاليچه داخلش بود نگاه کرد...زانويش را بغل کرده بود..هنوز بدنش از اخرين رابطه با بهراد که به نحوي تنبيهش بود درد ميکرد...چشمانش از گريه ورم کرده بود...تمام فکر هايش به بهراد ختم ميشد..........
در کلانتري قرار نداشت...تا اينکه دوباره زنگ خورد...
با اشاره ي سرهنگ جواب داد...
_الو
_ببين يه بار ديگه فوحش بدي ديگه زنتو نميبيني...حالام خوب گوش کن ببين چي ميگم...به او پلساي که کنارتن بگو خودشو عقب بکشن وگرنه دختره رو ميکشيم...منتظر تماس بعديم باش..
و سپس صداي بووق .....گوشيرا روي ميز گذاشت و رو به سرهنگ کرد....
_حاجي من ميدونم اين اشغالا چي ميخوان...دارن بيخودي لفتش ميدن...بعد با گنگي روي صندلي نشست با هردو دست سرش را گرفت سرش از توهمات وتخيلات منفي درد ميکرد...در ذهنش با نفرت ميگفت
romangram.com | @romangram_com