#سرمای_قلب_تو_پارت_83
_خيلي متاسفم ...ما به جز اون جسد کيف يه خانوم هم رو صندلي عقب پيدا کرديم..اينطور که مشخصه ...اون خانوم دزديده شدن ..ميتونيد اميد وار باشيد..بهراد هم ناراحت بود هم عصباني...از اينکه رها را ازار دهند در حد انفجا ر عصباني بود...روي ماشين زد و فرياد زد...
_هر طور شده پيداش ميکنيد...همين امشب...بعد انگار چيزي يادش امده..چشمش را تنگ کردو عصبي گفت
_اصلا چرا بايد تو روز روشن ادم ربايي کنن..مگه شما اينجا چه کاره ايين...داشت سمت سرهنگ ميرفت که دو سرباز نگهش داشتند...سرهنگ که پيرمردي عاقل بود چيري نگفت ميدانست الان حال خوشي ندارد و بحث بي فايده است...بهراد اينبار صدايش لرزيد و ارام تر گفت
_اون سنش کمه...دلش نازکه...طاقت نداره....بعد اشکش پايين چکيد...و عقب رفت تا گريه اش را نبينند....
سرهنگ پشتش ايستاد...
_پسرم ما تمام تلاشمونو ميکنيم..حتما پيداش ميکنيم...بهراد اميد داشت...چون توانايي نيرو انتظامي ايران برايش اثبات شده بود...به توانايي انها شک نداشت ...اما نميتوانست دست رو دست گذاردو بنشيند...ياد ديشب و رفتار خشنش افتاد....دوست خودش را دذ دره پرت کند...چقدر درحقش ظلم کرده بود...سويچ را در مشتش فشرد ....خون از لابه لاي دستانش بيرون زد...بدترين غروب عمرش بود...اشکش را پاک کرد...«قسم ميخورم اون بي صفت رو با دستاي خودم بکشم»بعد با سرهنگ به کلانتري رفتند...
از تکان هايي که ماشين خورد به هوش امد..چشمش را باز کرد..همه چيز تار بود...کمي بعد چهره ي چند کودک و سپس چندين کودک را ديد...بلند شد با گيجي به انها نگاه کرد و سپس چشمش به يک کفش مردانه کنارش افتاد ..سرش را بلند کرد..مرد غول تشن با اخم انگشت اشاره اش را به نشانه ي سکوت مقابل دهانش گرفت...رها تازه به ياد اورد که چه اتفاقي افتاده....ياد جواد افتاد...به گريه افتاد..که مرد سريع با خشم کنارش نشستو دستش را مقابل دهنش گرفت...رها با ياد اوري مرگ جواد بيچاره خفه هق ميزد..مرد کنار گوشش غريد
_خفه شو ديگه وگرنه گردنتو ميشکنم....ترسيد...ارام سري به نشانه ي «باشه»تکان دادو سعي کرد گريه اش را خفه کند...لبهايش از ترس ميلرزيد...به چهره ي بچه ها نگاه ميکرد...چهره هاي زخمي و خاکي و موهاي ژوليده...ناگهان دختر بچه ايي که کنارش نشسته بود لرزيد و روي کفه ي کاميون افتاد...چشمانش بالا رفت و کف بالا اورد...رها نگران کنارش رفت و ارام تکانش داد که محافظ با خشونت بازويش را کشيدو سرجايش نشاند....رها با التماس به بچه اشاره کرد...اما محافظ بي اعتنا به او نگاه کرد...
رها با بغض به دخترک نگاه کرد....تمام کرده بود... به نفس نفس افتاد...و بي حال به اتاقک تکيه زد و اشک ريخت...دومين مرگي که امروز ديد...براي دل نازک و ظريفش زيادي بود...کمي بعد از حال رفت....
صداهاي ناواضحي به گوش ميرسي چشمش را باز کرد...سرش درد ميکرد...
_از همين الان بهتون بگم...کوچک ترين ازاري بهش نميرسونين...وگرنه من ميدونم وشما..به خصوص تو سهراب.....رها چشمانش را کامل باز کرد..و حصور چهار مرد را بالاي سرش حس کرد...
_خيله خب بابا اه...ميگم کيا دختره چند سالشه..
کيا؟؟چه اسم اشنايي با صورت انها نگاه کرد...يکي از انها زيادي اشنا بود..
مجيد_بهشوش اومد...همه خيره ي رها شدند...کيا کنار رها زانو زد و ارام تکانش داد...
romangram.com | @romangram_com