#سرمای_قلب_تو_پارت_82
_بهراااد تمومش کن ...
_چي رو لعنتي ؟؟...توام شدي يکي مثل شراره..بلاخره ذاتتو نشون دادي...ديگه عمرات خر مهربونيات بشم...بيماري منو بهونه کردي بري ديدن دکترههه...بعد با پوزخند لبش را کنار گوش رها گذاشت و گفت
_شما اشغالا فقط به يه درد ميخورين..سپس خنديد...ادمت ميکنم.....با يه حرکت لباس تن رها را دريد..اما رها يا چمان اشکي و ترسيده به بهراد زل زده بود...حضم ان حرفهايش برايش سخت بود..مگر چه گناهي مرتکب شده؟...ارام زمزمه کرد...
_بهراد...نکن..خواهش ميکنم...بهراد چشمانش را بست و غريد..
_خفه شو خفه شو خفه شووو....صدات در بياد من ميدونمو تو...ميدانست اگر رها حرف بزند اورا رام ميکند...دوباره با خشونت به جان بقيه ي لباسهايش افتاد...شب بدي بود....پر از درد و گناه...پر از التماس ...اما بهراد صحنه ي شراره و پدرش را ميديد و وحشي تر ميشد....عقده اش به صورت بيماري در امده بود...عشقش به رها هم به بيماري وابستگي تبديل شد...رها بي جان گوشه ي تخت افتاد...فقط گريه ميکرد...اين ديگر چه مدلش بود؟بهراد هم خسته شد و دست از سر او برداشت...
_بسه ديگه انقدر ابغوره نگير...فقط يادت باشه...يه با ديگه بدون اجازه ي من بيرون بري من ميدوپمو تو....رها ملافه را چنگ زد...ان همه خشونت بسش نبود که حالا اينگونه بيرحمانه حرف ميزد؟؟...انقدر بي رمق بود که ميان گريه هايش خوابيد...تمام طول شب را بهراد بيدار بود...ديشب انقدر اعصابش خورد بود که ميخواست با کمر بند به جانش بيفتد که کمي از ته دل بي تمايل بود به همين خاطر از طريق رابطه سعي کرد تنبيهش کند..که بازهم احساس عذاب وجدانو گناه داشت..اما از طرفي به خود حق ميداد و ميگفت «حقش بود..تا حساب کار دستش بياد»...با کلافگي روي تخت نشست...سرش را برگرداندو نگاهش به جسم کبودو سرخش افتاد...چرا مدام رفتارش بدتر ميشد؟...با ناراحتي روي برگرداند اما نميخواست از پيشمانيش بويي ببرد..چون همچنان حق را به خود ميداد..بلند شدو به حمام رفت..با صداي خفه ي اب بيدار شد...غلطي خورد که درد از تمام نواحي جسمش او را کامل به هوش اورد...لب زخميش را بيشتر گاز گرفت...بهرادبا او چه کرده بود..به معناي واقعي کلمه از دستش عصباني و ناراحت بود..طوري که نميخواست با او رو در رو شود...با ياد اوري ديشب...دلش به حال خودش سوخت و کمي اشک ريخت..چه شب تلخي بود...چه قدر عذاب کشيد...اب بينيش را بالا کشيد...ارام رام روي تخت بلند شد همينکه خواست سرپا به ايستد...با درد خم شدو نشست..پاهايش ميلرزيد..ميخواست از کشويش لباس بردارد..دوباره بلند شد که بهراد از حمام بيرون امد...به بهراد نگاه نکرد..با درد ايستادو ارام ارام سمت کمد رفت...بهراد به جسم نحيفو ظريفش از پشت نگاه کردکه چگونه اسيب ديده...لحظه ايي از مرد بودن خودش متنفر شد اما باز هم ان حس تناقض يدا شد...لباسش را برداشت و دوباره ايستاد که بازهم دردش گرفت..بهراد با نگراني سمتش رفت ...شانه اش را گرفت
_بزار کمکت کنم...رها با اخم از او فاصله گرفتو ارام ارام به سمت حمام رفت..بهراد از اتاق بيرون رفت...رها با گريه روي تخت دراز کشيد ...اب گرم کمي از دردش را کم کرده بود...دلش مادرو پدرو مهران را ميخواست...اما بيشتر از انها مشورت با دايه را ميخواست...بهراد ان روز را شرکت نرفت...با ظرف غذاي اماده ايي که خريده بود بالا رفت...رها روي تخت به پنجره نگاه ميکرد...بوي غذا دلش را مالش داد...بهراد که همچنان حق به جانب بود اما از زساده رويش کني ناراحت بود...کنارش روي تخت نشست..بي حرف دست بردو شانه هايش را گرفتو بلندش کرد..رها خواست دوباره يخوابد که بهراد اورا به زور کنار خود نشاندظرف غذا را روي پايش گذاشتو خود به تاج تخت تکيه زد و به او نگاه کرد...رها پشيماني را در چهره اش نديد..و همين اورا ناراحت تر ميکرد...اذام قاشق را در دهانش گذاشت..کم کم غذايش با اشک همراه شد..بهراد نفس عميقي کشيدوگفت_بسه ديگه...ميخوام چند روز ببرمت پيش دايه..البته اگه ابغوره نگيري...با شنيدن اين حرف انقدر خوشحال شد که نميدانست چکار کند...تند تند غذايش را ميخور.. بهراد که پشت سرش بود به خنده افتاد...اين تصميم را همان صبح گرفته بود...بايد سه روزي اورا انجا ميفرستاد...تا کمي حالش خوب شود ..انجا مراقب و رستار زياد بود...لباسها را داخل چمدان گذاشت به بسته ي کاغذي که ژاکت بهراد داخلش بپد نگاه کرد..همانجا دا خل کشو گذاشتشو بلند شدو مانتويش را پوشيد..بهراد بهراد به جواد زنگ زد که خود را برساند...کنار پنجره دست به سينه ايستاده بود که صداي چمدان رها امد...به سمتش رفتو ان را گرفت و پايين برد...دلش ميخواست تجديد نظر کند..اما دير بود...حس خوبي نداشت..جدايي از رها حتي براي سه روز برايش سخت بود...اما بايد خود را کنترل ميکرد...تا امدن جواد بي صدا روي مبل نشسته بودند...بلاخره جواد امدو چمدانها را گرفت...رها احساس دلتنگي کرد...با ان همه ناراحتي و شکنجه...اما بازهم دوست داشت بهراد را بغل کند...بهراد هم همينطور اما خشک ايستادو تنها گفت
_مراقب خودت باش...به سلامت...
_خداحافظ
ماشين به راه افتادو بيرون رفت...رها با غم به بهراد نگاه کرد تا جايي مه ديگر محو شد...بهراد با ز هم حس حسادت و تعصب داشت اما بايد ان گندي را که زده بود را جبران ميکرد...
در طول مسيررها با غم به شيشه تکيه زده بود..به بهراد فکر ميکرد....و جواد..هر از گاهي به اينه جلو نگا ميکردو ماشين مشکوک پشت را ميپاييد...تا اينکه ماشين شتاب گرفتو خود را به انها رسانيد..جواد با اخم گاز داد...رها هم با تعجب به ماشين مشکي رنگ کنارشن نگاه ميکرد......ماشين با يه حرکت به ماشين جواد زدو انها را از جاده منحرف کرد...جواد سريع ترمز کرد خواست برگردد سمت رها که با تيري که به سرش خورد بي صدا جان داد...رها با جيغ اسمش را صدا ميزد که در کنارش باز شدو مردي به داخل يورش کرد و دستمال سفيدي دور دهان او گذاشت..رها کمي بعد از تقلا احساس سبکي و سپس بيهوش شد..
ساعت ?بودو ?ساعت از رفتن رها گذشته بود...ناراحت و عصبي در پذيرايي قدم ميزد...به عمارت زنگ زد که گفتند هنوز به روستا نيامدند..به جواد هم که زنگ ميزد جواب نميداد...با کلافگي دوباره شماره ي رها را ميگرفت..«مشترک مورد نظر در دسترس....»گوشي را روي ميز پرت کردو منتظر تماس شد...ده دقيقه بعد گوشيش زنگ خورد با عجله جواب داد
_الو جواد کدوم گو ر.....با شنيدن صدايي نا اشنا ساکت شد کمي بعد گوشي از دستش افتاد ........عقب عقب رفت بعد همچون برق گرفته ها به سمت ورودي دويدو از خانه بيرون رفت...بدون توجه به بوق و فوحش ماشين هاي ديگر با سرعت ميراندو لايي ميکشيد..چه بر سرش امده بود...جواد را کشته بودند؟؟تنها جسد جواد داخل ماشين بود؟؟؟چه بلايي سر رهايش امده بود؟؟...به محل حادثه رسيد....پر از پليس اورژانس ......چشمش ماشين منحرف شده ي جواد را تشخيص داد با ناراحتي به جسدي که پارچه رويش کشيده بودند نزديک شد ...پارچه ي خوني را کنار زد.....
غم بر دلش اوار شد .....جواد بيچاره که از کودکي در عمارتشان خدمت ميکرد ...اکنون با يک تير در پيشانيش خوابيده بود....بغض کرد....پارچه را رويش کشيد...سرهنگ چشمش به بهراد افتاد .....ميخواست با اوصحبت کند... ..ولي وقتي حال خرابش را ديد ان را به بعد موکول کرد...در عقب ماشين را باز کرد..جاي خالي رها بدنش را سست کرد...بي اختيار کنار ماشين نشست و سرش را فشرد...بغض داشت خفه اش ميکرد...سرهنگ کنارش نشست ..دستش را روي شانه اش گذاشت...
romangram.com | @romangram_com