#سرمای_قلب_تو_پارت_81
—باشه..برو استراحت کن دوساعت ديگه برميگردم...
پس از خداحافظي نفسش را بيرون داد ..اگر بهراد ميفهميد خون به پا ميکرد...
در شرکت بهراد پس جلسه با رئساي شريکش به سمت پارکينگ رفت...سوار ماشين شد...نگاهي به ليست خريدش کردو انها را خريد...
داخل شدرها روي مبل جلوي تلويزيون بود...رها هم اورا ديد زير لبي سلام داد..بهراد هم جوابش را داد...بعد از خوردن شام که در سکوت سرف شد..بهراد به رها نگاه کرد..ميخواست بابت ديشب از او عذر خواهي کند اما نميتوانست..پس بيخيال گفتنش شدو روي کاناپه دراز کشيد...رها هم مدام در فکر حرفهاي دکتر بود...همچنان با هم سرد بودند..رها منتظر عذر خواهي از طرف بهراد بود..پنجشنبه وقتي بهراد از خانه خارج شد..رها خود را اماده کردکه به مطب دکتر صفري برود..هين اماده شدن کارت دکتر از کيفش بيرون افتادو روي پله افتاد...به اژانس زنگ زدو رفت...مينکه اژانس حرکت کرد بهراد ماشين را کنار خانه نگه داشت..گزارش ها را فراموش کرده بود ببرد...زنگ زد اما کسي جواب نداد...در را باکليد باز کردو داخل شد...با نگراني داخل شد..خبري از رها در خانه نبود خواست به سمت اتاق برود..که روي پله چشمش به کارت روانپزشک دکتر صفري افتاد...انرا برداشت..با اخم نگاهش کرد...با دو به اتافقهاي بالا رفت...انجا هم نبود..با حرص کارت را مشت کرد...مشتي به در زدو از خانه بيرون رفت...با سرعت ميراند...لايي ميکشيد...مطب را پيدا کرد ديد رها پول اژانس را حساب کردو داخل شد...ترمز صدا داري کشيد...با عصبانيت پياده شدو بازوي رها را از روي پله ها گرفت و کشيد...رها با وحشت به او نگاه کرد..تمام وجودش يخ کرد..بهراد خشمگين غريد..
_اينجا چه غلطي ميکني هاا؟...رها که زبانش بند امده بود چيزي نگفت...اورا دنبال خود پايين کشيدو سوار کرد...در را چنان روي هم کوبيد که همه متوجه او شدند...با سرعت به سمت خانه ميراند...رهاارام گريه ميکرد...ميدانست الان نبايد حرف بزند....به داخل پزيرايي پرتش کرد...
_حالا واسه من هر*زگي ميکني؟؟؟دزدکي بيرون ميري؟؟بعد از فکر اينکه رها چند بار اورا پيچانده و بيرون رفته عصباني تر شد...به سمتش رفت..بازويش را گرفتو بلند کرد..پرتش کرد روي مبل...رويش خيمه زد...
_چندمين بارته هااا؟؟
ميري هر*زگي؟ارههه؟؟
رها تنها اشک ميريخت...ذهن بهراد با خاطرات بد گذشته ارتباط برقرار کرده بود...سيلي بر صورتش زد رها با درد صورتش دهن باز کرد
_به خدا فقط يه بار..به..خاطر خودت بود..باور کن...بهراد فرياد زد...
_مگه من روانيم که رفتي پيش روانپزشک...اره؟من روانيم؟؟..از فکر اينکه دکتر پسر جواني است وحشي تر شد...با قيافه ايي خنثي به رها زل زدو گفت
_ميخواي هرزگي کني؟خب چرا راه دور رفتي ..به خودم ميگفتي...بعد بلندش کردو بالا برد...روي تخت پرتش کرد..انگار شراره را ميديد..ذهنش قاطي کرده بود...با پوزخندي سمتش رفت...پ در حالي که کمربندش را باز ميکرد گفت
_پول ميخواستي؟؟منو چند فروختي به بابام ها؟؟..رها با همان چشمان اشکي به چشم هاي سرخ و عجيب بهراد نگاه کرد...انگار اورا نميديد..
رها با تعجب و ترس اورا نگاه ميکرد...از چه ميگفت..پدرش؟؟نکند که اورا با شراره اشتباه ميگيرد...بهراد با چشمان گيج و صورت بي رحم سمتش رفت...رها خواست بلند شود که بهراد شانه اش را گرفت و اورا محکم روي تخت کوبيد...رها با دست به تخت سينه اش کوبيد
romangram.com | @romangram_com