#سرمای_قلب_تو_پارت_80
—دکتر...اون نميزاره من تا سر کوچه برم..
—ميدونم دخترم ولي هرطوري که شده اين جدايي رو فراهم کن حداقل تا دو ماه...رها نزديک بود به گريه بيافتد...اخر چگونه دو ماه بدون او صبر کند...با غم گفت...
—چشم...يه کاريش ميکنم..فقط تا اون موقع چيکار کنم..
—برات يه جلسه ي ديگه ميزارم تمام نکاتو واسط ليست ميکنم...فقط پنجشنبه سعي کن بياي...از منشيم هم يه کارت بگير..شماره هاي ضروري و غير ضروريم روشه اگه مشکلي پيش اومد ميتوني با هام تماس بگيري...
—باشه سعيمو ميکنم...ممنونم
کليد را انداخت و داخل شد..حرفهاي دکتر همچون پتک بر سرش ميکوبيد..«حداقل دو ماه»..«وابستگي شديده»..روي مبل دراز کشيدو به سياهي صفحه ي تلويزيون نگاه کرد..اصلا چگونه از خانه برود..مگر بهراد ميگذارد..از تجربه اش فهميده بود که با حرف هم نميتواند قانعش کند....تلفن زنگ خورد...شماره ي بهراد بود...اب دهانش ذا قورت داد ..چه به موقع برگشته بود
—سلام
—سلام..خوبي؟انگار نه انگار که دعوا کرده بودند...انگار دوطرف راضي به اشتي بودند...
—اره خوبم..
—ولي صدات ميلرزه طوري شده.؟
—نه باور کن خوبم ..امم..کاري داشتي؟
—خواستم بگم اگه چيزي خواستي برام پي امش کن تا سر راه بگيرم...
—باشه..حتما...بهراد از لحن عجيب و لرزان رها کمي مشکوک شد
—رها مطمئني که خوبي...اگه حالت بده تا ببرمت دکتر...
—نه خوبم يکم خستم فقط...
romangram.com | @romangram_com