#سرمای_قلب_تو_پارت_79


_رها جان هروقت راهت به بندر افتاد به منم سر بزن..خوشحالم ميکني...

_باشه قربونت برم حتما....سپس شيدا رفت و رها در افکار اشفته اش فرو رفت..بايد يک کاري ميکرد...به سراغ لب تاپش رفتو به دنبال يک روانپزشک خوب گشت...تا اينکه يک ادرس نزديک پيدا کرد...جواد صفري...ادرس را نوشت ..خيالش راحت بود که بهراد تا شب بر نميگرددواگر به خانه زنگ بزند ..يک بهانه جور خواهد کرد...سريع با اضطراب لباسش را پوشيدو بيرون رفت..ادرس را به اژانس داد..سرش را به شيشه ي ماشين چسباند...اي کاش اين بيماري قابل درمان باشد..

_رسيديم حانوم...تازه به خود امدو پياده شد..با کمي اضطراب داخل شد..به طبقه ي دوم رفت...زياد شلوغ نبود...به سرغ منشي رفت...

_سلام ببخشيد ميشه اقاي دکترصفري رو ببينم؟؟

_وقت قبلي داريد؟؟

نه..ولي خيلي اضطراريه ..لطفا اجازه بديد برم داخل...منشي کمي نگاهش کرد و با دکنر تماسي برقرار کرد...



سپس منشي دوباره به رها نگاه کرد...گوشي را گذاشت و گفت

_دکتر اجازه دادن داخل شي...بفرماييد تو..رها بالبخند تشکر کردو داخل شد..يک اتاق تماما سفيد با تصاوير عجيب و مفهومي بر ديوارو يک دکتر نسبتا مسن پشت ميز...رها با لبخن سلام کرد

_سلام دخترم يبا بشين..منشي گفت کارت اضطراريه...رها نشست..

—بله دکتر..راستش شوهرم نبايد بفهمه که من اومدم اينجا..زياد وقت ندارم..

—باشه عزيزم اروم باش و مشکلتو بگو...رها تمام ماجراي اخير بهراد را گفت حتي از گذشته ي تلخش هم کني خلاصه گفت....دکتر به صندليش تکيه داد بعد از کمي تفکر گفت...

—ببين دخترم اين يه جور وابستگي شديده..طوري که شوهرت ميترسه از دستش بدي يا اينکه يه مرد ديگه نظرتو جلب کنه...با توجه به اون گذشته ايي که گفتي اين جريان قوي تر شده...راستش به يه نحوه ي ميشه گفت که زيادي روي تو حساس شده....

—خب..خب من بايد چيکار کنم..؟دکتر دستي به ته ريش سفيدو سياهش کشيدو گفت...

—لازمه که مدتي از همسرت جدا شي که با اين چيزايي که گفتي اصلا اسون نيست...تو اين مدت جدايي من بايد با هاش ملاق کنم تا بهش راهکار بگم و روش کار کنم.....رها با رنگ پريده گفت

romangram.com | @romangram_com