#سرمای_قلب_تو_پارت_78


_با اين زورگويياي تو اصلا بعيد نيست دلم واسه ي هيز بازيا ي همون مرتيکه تنگ...گ..با سيلي که به صورتش خورد ساکت شد...اشکش بي مهابا ميباريد...باورش نمي شد بهراد اورا بزند...حالا به آغوش چه کسي پناه ميبرد......بهراد با خشم نفس نفس ميزد ...حتي از فکرش هم ديوانه ميشد...با حرص گفت...

_يه بار ديگه از اين حرفاي مفت بشنوم من ميدونمو تو...رها با غم و پوزخند گفت...

_دستت خيلي سنگينه...حداقل واسه من....بهراد قلبش ميخواست آتش بگيرد...پشيمان بود ولي از طرفي به خود حق ميداد...به رفتن رها به اتاق خواب نگاه کرد...حس ميکرد رفتارش کمي غير عادي شده...اما دليل قانع کننده ايي براي از بين بردن اين وسواس نداشت...گلداني را که روي ميز بود را به ديوار کوبيد...با صداي برخورد رها گوشش را گرفت و با گريه روي تخت خوابيد...سيلي بهراد روي گونه اش ميسوخت..بيشتر از آن دل نازکش که هميشه مطيع حرفهاي معقول و درست بهراد بود...اما اين دستور عجيبش اصلا معقول نبود و نمي‌توانست به آن عمل کند....پس گريه هاي بي امانش به خواب رفت...ساعت ?شب بود بهراد همچنان در باغ قدم ميزد...از ضدو نقيض هاي ذهنش کفري شد...بيخيال شدو بالا رفت...در را که باز کرد گربه ي ملوس را ديد که در خود جمع شده و خوابيده...با ناراحتي کنارش ايستاد..با پشت دست گونه اش را کمي آرام نوازش کردو کنارش خوابيد..پتو را رويش کشيد اما از ترس اينکه بيدار شود بغلش نکرد...مطمئن بود با اين حال پيش ميزند...با حسرت به جسم کوچکش کمي نگاه کرد و او هم به خواب رفت

صبح زود بيدار شد...نگاهش به دست بهراد که دور گردنش حلقه شده بود نگاه کرد...بغضش گرفت...دوست داشت با او قهر کند و پسش بزنداما چگونه ميتوانست...ارام از زير دستش لغزيد..از اتاق خارج شد...به سمت اشپزخانه رفت...دلش ميخواست براي تلافي ديشب برايش صبحانه درست نکند...اما نميتوانست..چايي ساز را روشن کرد..پس از درست کردن چايي ميز را چيد..خواست کمي صبحانه بخورد اما دلش نميکشيد...پس برگشت سمت اتاق ....بهراد هنوز خواب بودو گوشيش 5دقيقه ي ديگرالارم ميداد..روي تخت داز کشيد...هرچه قدر که فکر ميکرد...اين سيلي حقش بود...چون در مقابل همسرش از مرد ديگري گفته بود...هر چند که جدي نبود...پشت به بهراد دراز کشيدو چشمش را بست...هنوز بابت اين رفتار بهراد از او دل گير بود...ياد ژاکتي افتاد که ميخواست به او بدهد..بدتر بغض کرد...با صداي الارم گوشي بهراد خود را به خواب زد..با بالا پايين شدن تخت صداي گوشي قطع شد...تمام تلاشش را ميکرد که چشمانش نلرزد...حس کرد رويش سايه افتاده..وطره ايي از مويش کنار رفت...بهراد به جاي دستش روي گونه ي رها نگاه کرد..با تاسف نفسي کشيد..از جايش بلند شدوپايين رفت..از حرف ديشب رها ناراحت بود..ميترسيد که نکند واقعا رها رهايش کند...از اتاق بيرون رفت ..نگاهي به ميزکرد..لبخندي زد...اين دختر زيادي مهربان و دوستداشتني بود...با وجود ديشب ..بازهم برايش صبحانه درست کرده بود...پشت صندلي نشست...به جاي خالي رها نگاه کرد..مشغول خوردن شد...پس از صبحانه بالا رفت و مشغول اماده کردن خود شد...کتش را پوشيدو در اينه به رها نگاه کرد که اينبار واقعا خواب بود...به سمتش رفت و روي زانو نشست...به صورت خوابالودش نگاه کرد...خم شد و بوسه ايي روي گونه اش زدو از اتاق بيرون رفت....

روي راحتي کنار پنجره نشسته بودو کيتي را نوازش ميکرد...در فکراين بود که ايا قرار است تا اخر عمر اينطوري حبس بکشد؟..در همين افکار بود که زنگ خانه به صدا درامد..به سمت ايفون رفت وقتي تصوير ان شخص را ديد جيغ زد...در را باز کردو با خوشحالي به حياط رفت...شيدا در را گشود و مردد له حياط سرک کشيد...وقتي صداي رها را سنيد با خوشحالي داخل شدو به سماش دويد

_واااي شيداااا..کجا بودي نامردد....شيدابا صداي لرزان گفت..._رها دلم برات يه ذره شده بود...منو ببخش...در اغوش هم گريه کردندو کمي بعد داخل رفتند....کنار هم روي مبل نشستندو..مشغول گفتگو شدند..

_بعداز ازدواج پيش مادر شوهرم زندگي ميکردم که منو از دوستام بريد..تا اينکه با اصرار من از اونا جدا شديمورفتيم بندر عباس و اونجا مستقل شديم...اين چند روزم بابت مرخصي فرزاد اومديم تهران ...منم اومدم ادرستونو ادرس خونتونو از مامانت گرفتم...نميدوني وقتي شنيدم ازدواج کردي چقدر ذوق زده شدم...بعد با لبخند دست رها را گرفت...

_منو ميبخشي؟؟

رها_اين چه حرفيه شيدا درکت ميکنم عزيزم...دلم برات يه ذره شده بود..و رها ماجراي ازدواجشان را تعريف کرد...در تمام مدت شيدا هر از گاهي به سرخي روي گونه ي رها نگاه ميکرد...طوري که رها فهميد....دستش را رويش گذاشت..لبخند تلخي زدو ماجراي اين سرخي را براي قابل اعتمادو صميمي ترين دوستش گفت...شيدا با ناراحتي گفت..

_بميرم برات ...

_خدا نکنه..راستي انقدر حواسم پرت شد که يادم رفت يه ابي چيزي برات بيارم..بشين تا بيام....بعد از رفتن رها شيدا به اين نمونه ي مشابه در پسرعموي شوهرش فکر کرد...رها شربت را کمي همرزدو به پزيرايي برگشت..و دوباره کنار دوستش نشست...شيدا سمتش چرخيد...

_اين مشکلي که گفتي پسرعموي فرزاد داره...راستش ميگن يه نوع بيماري روانيه...شربت گلويش پريدو به سرفه افتاد...يعني بهراد بيمار است؟اوکه تازه روانش خوب شده بود...شيدا با ناراحتي گفت...

_چي شد رها خوبي؟..رها با سر جواب داد اره...ولي از درون داغون شده بود...اگر واقعا اين يک بيماريست بايد چکار کند...

_شيدا تو ..تو مطمئني؟بايد چيکار کنيم..درمان ميشه ديگه..نه؟؟...

_اره مطمئنم..ميگن يه جور وابستگي شديده..بايد با مشاورو روانپزشک صحبت کني...رها سرش درد گرفت..در اين اسارت چيکار ميتوانست بکند...شيدا ارام نوازشش کرد و دلداريش داد...ديدن ناراحتي رها دلشررا ميسوزاند...کمي باهم مشورت کردندو سپس فرزاد به شيدا زنگ زد و او مجبور شد برگردد..با تمام توان شيدا را بغل کرد

romangram.com | @romangram_com