#سرمای_قلب_تو_پارت_77


_ميشه بپرسم چرا نميزاري برم بيرون...؟بهراد لبخندش ماسيد...چه بگويد...اينکه از نگاه مردها در کوچه و خيابان نسبت به رها حساس شده....

_چون دوست ندارم ....رها با ناراحتي گفت...

_باور کن حوصلم سر رفته ديگه از خونه خسته شدم...

_خب پاشو حاضر شو تا بريم بيرون...

_بهراد حرف من امشب نيست...منظورم اينکه تو زيادي حساس شدي...من قبلا مشابه اينو شنيدم..مثل يه بيماريه ....بهراد با عصباني به سمتش چرخيدو گفت...

_اسمش هر گوفتو زهرماريه که هست.....من نميخوام بري يعني نميري تا وقتي که خودم باهات باشم...ها اينبار دلخور شد بلند شدو با بغض گفت

_يه دفعه بگو زندونيتمو خلاص...

_اره زندوني مني...تا اخرم همينه...

_بهراد باور کن همه تو خيابان انقدرم که تو فکر ميکني کج نيستند...اينا همش تو همه توعه ...بهراد با عصباني مقابلش ايستاد ....

_گوش کن ببين چي ميگم رها....حق نداري پاتو بيرون از اين خونه بزاري...نه تا وقتي که من گفتم...

رها با چشمان اشکي برگشت که برود ...ولي بهراد دستش را کشيدو نگهش داشت...

_چيه نکنه دلت واسه ه*يز بازيهاي يکي مثه اون مرتيکه تو مهموني تنگ شده..هاا؟..سپهر را مي گفت...

رها با همان گريه که در حال تقلا از دست بهراد بود گفت....

_برات متاسفم که راجب من اينطوري فکر ميکني...

_پس بشين تو خونه و بيخودي بهونه نيار...رها با عصبانيت و حرص از زورگويي بهراد گفت....

romangram.com | @romangram_com