#سرمای_قلب_تو_پارت_76
_بهراد؟؟چي شده مادر؟اتفاقي افتاده..
_نه نه اتفاق که نه ولي ...بهراد يه جوري شده...راستش ....نميزاري از خونه بيرون برم...قبلا اين طوري نبود.....دايه با تعجب به حرفهاي رها گوش مي کرد...
_چي بگم مادر...نمي دونم ...اگه بخواي باهاش حرف ميزنم...
_نه ..اصلا نميخوام بفهمه همچين چيزي مطرح کردم...خودم يه کاريش ميکنم...حالا اينا رو ول کنيم...از خودت چه خبر.....بعد از صحبت با دايه...تلفن را قطع کرد...با گربه ي کوچکش که همدرد روزهاي تنهاييش بود بازي مي کرد..بايد با بهراد صحبت مي کرد..تاشب کلي بيکار بود ..به حياط رفت..لاي درختان قدم مي زد..خدا رو شکر که حداقل اين باغ را داشت..گربه اش را بوسيد و همچنان بغلش نازش مي کرد...حتي گربه هم به او وابسته شده بود...ديگر با بوي رها اورا ميشناختو سمتش مي رفت...دوست داشت يک دل سير با بهراد در باغ بنشيندو از احساسشان بگويند اما تا کنون فرصتش به خاطر شغل بهراد پيش نيامده بود...ياد ژاکتي افتاد که ديروز کاملش کرده بود..با خود گفت امشب به او بدهد...با دو داخل رفت...ژاکت را از کشويش بيرون کشيد..به رنگ کرم و قهوه ايي...بوسيد و دنبال کاغذ کادو گشت...نبود ...پس ناچار آن را داخل يک کاغذ پيچيد...و يک گل کوچک را به آن چسباند...سپس پايين رفت تا غذاي محبوبش را درست کند..اين دختر بدون دليل عشق مي ورزيد...چون خودش عاشق بود..بسته ي کرفس را از فريز در اوردو مشغول شد...ديگر شب شده بود...خسته روي مبل ولو شد..با صداي آيفون چشمش را باز کرد با خوشحالي ايفن را زد و دم در رفت....
در خانه ي منصور هرسه برادر جمع بودند
محافظ_خير قربان فعلا از خونه خارج نشده...منصور که از آن دو بزرگتر بود گفت..._??روز ديگم وقت داريم..تا اون موقع حتما بيرون مياد..
مجيد_اگر بيرون نياد خودم ميرم سراغش ...سپس با پوزخند ادامه داد_خيلي دلم ميخواهد اين خانوم کوچولو رو حضوري ببينم...سهراب به فکر مجيد خنديد...
سهراب_پدر سوخته ...تو هم که همش تو فکر عيشو نوش خودتي...ولي يادت باشه اين کيس با قابليت فرق داره...
_حواسم هست بابا...انقدر جفت پانرو تو ذوق من...کيا طبق گفته هاي آن سه به کيش رفت...چون بعد از ربوده شدن رها کيا هم لو مي رفت...از طرفي وجدانش ناراحت بود از طرفي هم دلش خنک ميشد و هم پول کلاني به جيب ميزد...دلش براي شهرام تنگ بود اما ديگر بايد روي پاهاي خود مي ايستاد.....
.............
رها_خوشمزس؟؟؟ بهراد با دهان پر گفت
_عااااليه.... رها با لبخند گفت نوش جونت...
پس از شام مدام با خود تمرين ميکرد که حرفش را چگونه بزند...جلوي تلويزيون نشسته بود..رها با ظرف ميوه کنارش نشست...
_بهراددديي؟...بهراد با لبخند گفت
_جان بهرادي...
romangram.com | @romangram_com