#سرمای_قلب_تو_پارت_75
...زياد مي خواستش...اما چهره ي جايش چيزي را لو نميداد...چايي را مقابلش گذاشت..خودش هم کنار بهراد نشست...زير چشمي به او نگاه کرد..بعد از باز کرد
_بهرادي..؟
_هوم؟
_ميدونم ناراحتي...ولي باورکن من اشتباهي نکردم...بهراد نگاهش کرد...خودش هم اين را ميدانست...
_ميدونم...ازتو ناراحت نيستم...از اين ناراحتم که زمونه انقدر خراب شده که ديگه به زن شوهر دارم رحم نميکنن ...بعد لبخند قشنگي به رها زدکه تمام آشفتگي هارا از دوشش انداخت...رها هم از خوشحالي بلند شدو از پشت گردنش را بغل کردوبوس شديدي ازلپش کرد..بهراد همان لبخند دروغي را حفظ کرد..هنوز هم دلش سياه بود از نقشه ي پليد سحر...موقع خواب خودش را در آغوش بهراد انداخت و سرش را در سينه اش فرو کرد..دوروزاز آن روز گذشت..و بهراد هم به محبت رها وابسته تر ...
شهرام عصبي راه مي رفت و با تلفن صحبت مي کرد...
_د بگو کدوم قبرستوني ميري که حداقل نگرانت نشم...
_شهرام اينقدر گير نده ..اگه ميخواستم خودم بهت مي گفتم ...
_به درررک....و تلفن را قطع کرد...رفتن کيا اعصابش را خورد کرده بود...نمي دانست چه کند...روي مبل نشست و دستش را زير پيشانيش گذاشت...بعد از مرگ پدرو مادرش او مسئول مراقبت از برادرش بود...اما الان يک اسب افسار گريخته بود...
روبه روي پنجره ي اتاقش ايستاده بود...درفکر حس عجيبش بود...اينکه ديروز وقتي رها گفته بود «ميخوام برم بازار»بهراد مانعش شده بود...«نميخواد بري هرچي خواستي خودم برات ميگيرم»..رها اصرار کرد که خودش برود ولي بهراد با عصبانيت نذاشت...دستي لاي مويش کشيد...حتي از اينکه مرد هاي فاميل اورا ببينند هم واهمه داشت....نفسش را با شدت بيرون داد....پشت ميز نشست و سعي کرد به کارش فکر کند...
رها سه روز بود که از خانه بيرون نرفته بود..ميدانست بهراد يک چيزي شده...دلش از تنهايي گرفت...به دايه زنگ زد...
_الو سلام مادر...الهي قربونت برم
_سلام دايه جون..خوبي دايه ي خوودم؟
_شکر خدا خوبم..عزيزم يه سري به اين مادر پيرت بزن..دلم برات يه ذره شده....
_چشم حتما..راستش دايه ..زنگ زدم راجب بهراد باهات حرف بزنم...
romangram.com | @romangram_com