#سرمای_قلب_تو_پارت_74
_خفشو دهنتو ببند....حالم از تو هر*زه بهم مي خوره...ديگه تو شرکتم نبينمت...به ولا علي به ?متريش ببينمت با همين دستان خفت ميکنم....دهنش را باز کرد تا بيشتر بارش کند که ياد رها افتاد...از اين سحر بيصفتهمه چيزبر مي آمد...اورارها کردو به سمت سالن با عجله رفت...
_اي بابا ...حالا يه دور با ما برقص چيزي نميشه که...
رها در حالي که دستش را مي فشرد گفت...
_اقاي محترم من شوهر دارم ...درست نيست...
سپهر داشت تمام سعيش را براي کشاندن او به پيست مي کرد...بيشتر سمتش رفت...
_ميدونم عزيزم...اين يه مهموني دوستانست...غرضي ندارم ..بعد دستش را روي دست رها گذاشت...رها سريع دستش را عقب کشيد...بعد نگاهش به چشمهاي آتشين بهراد که داشت از مقابل مي آمد افتاد...سپهر بلندشد...و رها با ترس به بهراد نگاه کرد..بهراد سمت سپهر رفت...يقه اش را گرفت و اورا به سرويس به داشتي نزديک کشيد...پرتش کرد داخل...سپهر افتاد..
_هووووي چه مرگ...ت...مشت اول را خورد....
از گوشه ي لبش خون جاري شد
_حروزاده ... با اون زنيکه واسه منو زنم نقشه ميکشين؟...سپهر فهميد که نقشه يشان ناکام مانده حرفي نزد...بهراد پايش را روي دستي که رها را لمس کرده بود کوبيد که سپهر از درد جمع شد..با چشمان سرخش به چشمان سپهر نگاه کرد انگشت تهديدش را بالا برد..
_اگه چشمم بهت بيفته ..حالا هر قبرستوني خودم خاکت ميکنم...
بعد چرخيدو از سرويس دستشويي خارج شد....رها و شهرام کنار هم ايستاده بودند...
_ناراحت نباش زن داداش..تو که کاري نکردي..با ديدن بهراد با ابروهاي خميده ساکت شدند...
_حاضر شو برگرديم....رها بدون هيچ حرفي رفت سمت اتاق رختکن...مانتوي را پوشيد..بيرون امد...وکنار بهراد ايستاد..با بهراد به سمت ماشين رفتند و شهرام هم کمي بعد از مجلس خارج شد...بهراد با اعصابي خراب ميراند..حس هاي بدي در او لمس ميشد..حس هايي از گذشته ..ميخواست رهايش را جايي ببرد که مردي آنجا نباشد...حسادت و غيرت مغزش را به انفجار گرفته بود...رها هم همچون گربه ايي ترسيده در صندلي فرو رفته بود...ميترسيد بهراد فکر کند که کرم ريختن از او بوده...ميخواست برايش توضيح دهد..اما ميترسيد..به خانه که رسيد ريموت را زدو ماشين را داخل برد...بدون حرف از ماشين پياده شد..رها هم به تبعيت از او پياده و پشت سرش بافاصله داخل شد..چشمش به کيتي افتاد که روي صندلي محبوب بهراد نشسته بود..با چشمان برزخيشبه گربه نگاه کرد...رها لبش را گاز گرفتو سريع رفت گربه را بلند کردم به سمت اتاق بالا رفت.....با حرص روي صندليش نشست و کروات و کت را بيرون کشيد...وقتي ديد سپهر دست رها را گرفت دوست داشت آنجارا با همه ي مهمانها آتش بزند...آما وقتي ياد اين مي افتاد که رها با ترس دستش را از دست پسر کشيد...آرام ميشد...حس وفا داري..چيزي که کم از آن ديده بود...خيلي کم...کمي گذشت...رها در اتاق لباسهايش را بيرون کشيدو آرايشش را پاک کرد...با خود جلوي آينه گفت«نميشه که ...بايد باهاش حرف بزنم»..آرام از اتاق خارج شد..بهراد را پايين نديد اما با شنيدن صداي اب فهميد که داخل حمام است..چاي ساز را روشن کرد..کمي بعد چايي هل دار درست کرد.. با حالت گرفته منتظر بهراد شد....موهايش را که هميشه طبق عادت بالا ميزدجلوي پيشانيش ريخته بود..با قطرات آب...شلوار راحتي را پوشيد و در راهرو مشغول خشک کردن موهايش شد...بوي چاي هل دار وسوسه اش کرد پايين رفت.. ديد رها پشت به او به کابينت تکيه زده...وقتي روي شامپوي بهراد را حس کرد برگشت..با ديدن او لبخند زدو گفت
_بشين تا واست چايي بيارم...بهراد بي هيچ حرفي نشست پشت ميزو به رها خيره شد
romangram.com | @romangram_com