#سرمای_قلب_تو_پارت_73
_واا بهراد من مي خواستم اونو بخورما...
شهرام_ايول زن داداش..اگه ميدونستم ميخوري واسه توام مياوردم...
_نه ديگه ظاهرا ممنوع شد واسم ...بهراد لبخند قشنگي به رها زد...که رها دلشضعف رفت و کلا قيد شراب را براي هميشه زد...
شهرام سرش داشت کم کم به چرخش ميامد...بلندشد ..._بچه ها من ديگه دوام نميارم ميرم وسط...با اجازه...بعد خود را به پيست رساند..رها به بهراد نگاه کرد...بهراد دلش را به دريا زدم بلندشد...رها با تعجب نگاهش کرد..
بهراد_مگه نميخواست برقصي؟؟رها سريع بلند شد..و بازوي بهراد را گرفت و به سمتپيست رفتن..براي رقص با او هيجان داشت...با لبخند مقابلش ايستاد فضا فضاي عاشقانه بود...بهراد کمر رها را گرفتو آرام به سمت خود کشيد...و دستش را دورش حلقه کرد..قلب رها باز هم لرزيد...دستش را روي شانه اش گذاشت و چشم در چشم با موسيقي حرکت مي کردند...بهراد با لذت با عشقش ميرقصيد...از اينکه رها مال او بود خدا را شکر مي کرد..در همين حين بهراد چشمش به شهرام که دختر اومدي را آغوش گرفته بود افتاد...با رقص رها را چرخاند سپس به پشتش اشاره کرد....رها چشم از بهراد گرفتو شهرام را ديد ريز خنديد...هردو در آرامش آغوش هم مست بودند و اين ميان سحر با حسرت به آنها چشم دوخته بود...دوست داشت جاي رها او باشد...کمي بعد آهنگ از فاز عاشقانه به شاد درآمد ...بهراد دست رها را گرفت و از پيست بيرون برد...عمرا اگر در رقص آنها شرکت مي کرد...رها خنديد مي دانست بهراد اهل رقص هاي شاد نيست...به فرم زيبايي هيکل بهراد از پشت نگاه مي کرد...سپس به دستش که دنبال بهراد کشيده ميشد...عاشقش بود....نزديک ميز شدند که مردي به آنها نزديک شد....
_سلام آقاي مهر زاد ببخشيد مزاحمتون شدم...شخصي از من خواستن که شمارو پيششون ببرم.....رها با تعجب به بهراد نگاه کرد...بهراد کنجکاوانه گفت
_کي ميخواهد منو ببينه؟
_يه آقايي بودند شما تشريف بياريد ...بهراد رها را روي صندلي نشاندو خم شد کنارش
_همينجا بمون تا بيام....جايي نري؟
_باشه زود بيا....بهراد سري تکان دادو با آن مرد رفت...رها کمي با چشم تعقيبشان کرد...تا اينکه از سالن خارج شدند..
....پشت سرش حرکت مي کرد..تا اينکه به اتاق بزرگي رسيدند مرد در را باز کرد...بهراد داخل شد...اما مردي آنجا نديد ...تنها سحر روي صندلي با لبخند لودندي نشسته بود....اخمش در هم رفت
_فکر کنم گفتن با يه مرد قرار دارم...
_ببخشيد عزيزم مجبور شدم..لطفا بشين...بهراد پوزخند عصبي زد...
_ببين بهراد جان...مي دونم که ازدواج کردي ولي کاملا معلومه که عاشقش نيستي...«بهراد چه ميشنيد..عاشقش نيست؟؟؟».._عزيزم بهم کمي فرصت بده تا خودمو به پات بريزم....بعد به بهراد نزديک شد..._تو لياقتت بيشتر از ايناس...من مي تونم بهتري....بهراد نميشنيد...يعني انقدر رفتارش با رها افتضاح است که ديگران فکر ميکنند عاشقش نيست؟؟؟ولي رها تنها دختري است که قلب اورا ربوده.......دست ظريفش را روي سينه ي بهراد گذاشتو خود را نزديک تر کرد...بهراد به خودش امدو گلويش را با يک دست گرفت...سپس به ديوار زد...دوست داشت سرش را بکند...
_ب..هر...اد....خوا...هش...م....يکنم....
romangram.com | @romangram_com