#سرمای_قلب_تو_پارت_72
_ببين رها...آرايش غليظ هيچ جا زيبايي نداره و فقط جلب توجه واسه مرداس..فکر ميکني مردا نظرشون راجب زنايي با آرايش غليظ چيه...«رها به چشمش نگاه کرد و سرتاپا گوش شد»..باور کن چيزي جز توهمات کثيف نيست..نشنيدي که ميگن تنها براي شوهرانتان خود را بياراييد...اين منظورش همينه...«رها احساس گناه کرد»با اون آرايش خيلي خوشگل شده بودي برا همين غيرتم نميزاشت با اون چهره از جلوي مردا رد شي...بعد رويش را سمت جاده برگرداند و ماشين را روشن کرد...رها همچنان به او نگاه مي کرد...فکرش را هم نمي کرد بهراد انقدر زيبا برايش ازاحکام آرايش بگوييد...عاشق عقيده اش شد...مقابل بهراد حس گناه داشت..اشکش پايين آمد...همانطور که به نيم رخ بهراد نگاه مي کرد با بغض گفت
_بهراديي...معذرت مي خوام...حق با توئه...بهراد سمتش برگشت و با لبخند اشکش را پاک کرد...
_افرين دختر خوب...حالا گريه چرا؟
رها با بغض گفت..._بغلت کنم؟؟بهراد با خنده گفت.._الان دارم را...حرفش را تمام نکرده بود که رها دستش را دور گردن بهراد
حلقه کرد...بهراد خنده اش شدت گرفت و فرمان را به سختي کنترل کرد...
_اروم بچه الان به کشتنمون ميدي.....رها جدا شدو با لبخند گفت..._خيلي ميدوسمتتت....
_ما بيشترررر....تا خود مقصد رها با لبخند با بهراد هماهنگي مي کرد که چگونه برقصند
هردو پياده شدند...تمام ويلا چراغاني بود...با کلي ماشين...وارد ورودي شدند..مستخدم با احترام آنها را راهنمايي کرد...کمي بعد شهرام هم به آنها ملحق شدو براي هر دويشان به تخته زد...هردو باهم ست آبي تيره زده بودند...بهراد هم کت و کروات آبي تيره تر از رها و پيراهن مشکي و شلوار مشکي و همينطور کفش ورني براق مشکي...وقتي وارد شدند...سحر که درميان دوستان پدش بود...واسش به سمت بهراد کشيده شد...و متوجه زنش شد...با نفرت رها را ور انداز کرد..لبخند مصنوعي زدو به سمتشان رفت...
_سلام آقاي رادمهر خيلي خوشومدين...
بهراد هم خيلي معمولي تشکر کرد....رها با لباس کوتاه و يقه باز آن دختر نگاه ميکردم دلش مي خواست جلوي چشم بهراد را بگيرد...پس او سحر بود
بهراد سريع معرفي کرد....
_خانوم رستمي...وايشونم همسرم رها هستن..سحر داشت از حرص خفه ميشد..با اينحال لبخند دروغيني بر چهره زدو با سر ابراز خوشبختي کرد...رها هم تنها سري تکان داد ...
_راحت باشيد لطفا...از جشن لذت ببريد..سپس رفت..تنها اميدش به سپهر دوست دوران دانشگاهش بود...هردو روي صندلي نشستند...رها با ذوق به اطرافش و پيست نگاه مي کرد...
_بهراد بريم برقصيم...بهراد چپ چپ نگاهش کرد..
_عزيزم به زار نفست جا بياد بعد...شهرام با سه ليوان کنار بهراد نشست...رها تشکر کردو ليواني که محتواي شراب بود را برداشت...بهراد از دستش قاپيدو ليوان اب پرتقال را دستش داد...
romangram.com | @romangram_com