#سرمای_قلب_تو_پارت_71
_نميريم ...رها با ناراحتي گفت
_نههه...چرا؟
_چون خيلي خوشگل شدي...زيادي تو چشي...
_بهرادي...نگو نميريم کلي زحمت کشيدم...تورو خدا...بهراد کمي فکر کردو گفت....
_به شرط اينکه ارايشتو کمرنگ کني...اون لب قناريتو پاک کن...اون سايه روشن کمرنگ کن...رها با حالت گريه مانند گفت...
_هم هم کلي براشون تلاش کردممم....بهراد دستش را به سمت ک
تش برد....
_باشه هر طور راحتي....رها سريع عقب عقب رفتو گفت...
_باشه باشه..بعد رفتو بعد از ?دقيقه پايين آمد با يک رژکالباسي و سايه ي کمرنگ...بهراد سري از رضايت تکان داد...رها با حالت قهر گفت...
_بله ديگه ...من هيچ اختياري از خودم ندارم....بعد با حالت خنده داري رويش را با قهر از او گرفت...
بهراد با خنده گفت..._حالا مثلا قهري؟؟
رها در حالي که نگاهش به جلو بود گفت...
_اره معلوم نيست...بهراد هم از رفتار بچگانه اش ..خنده اش ميامد هم از اينکه با او حرف نمي زند ناراحت بود....تا کل مسير رها با او حرف نزد...بهراد واقعا دلش گرفت...ديگر طاقت نياورد...قبل از رسيدن به ويلاکناري نگه داشت...رها تعجب کرد اما دستش را از زير چانه اش در نياورد و همچنان خيره ي جاده بود...
_رها...ببينمت...رها ميترسيد اما برنگشت....
_گفتم برگرد...کم کم صدايش داشت خشن ميشد..رها که بيشتر ترسيد با دلخوري برگشت سمت بهراد...به رها نگاه کرد...وسمتش کج شد....با خونسردي گفت
romangram.com | @romangram_com