#سرمای_قلب_تو_پارت_70
_بله
_ميگم ...کيا باهات حرف زد..؟.بهراد که سرش در گزارشها بود سري تکان داد....
_ميدونم جوابت منفيه حقم داري...ولي ازت خواهش ميکنم...به پليس چيزي نگو...شايد از خر شيطون بياد پايين....
_به پليس نگفتم....البته فعلا...اگه بدوني ميخوان چيکار کنن...
_ميدونم....شايد تا قبل اينکه دير بشه ازشون جدا شه..احمق ...ديگه منم تو خونش راه نميده...ناراحت به گوشه ي اتاق خيره شد....بهراد شايد بيشتر از شهرام نگران کيا بود..از طرفي دلش به حال شهرام ميسوخت که بايد مدام قصه ي برادرش را بخورد...شايد جلوي بهراد بقيه مدام ميخنديد ولي دلش آشوب بود...بهراد به شهرام نگاه کرد دلش گرفت...دستش را روي ران او که روي ميز نشسته بود گذاشتو گفت
_نگران نباش داداش درست ميشه....
شهرام با قيافه ي غمگين به بهراد نگاه کرد...و بعد به دستش
_ميگم بهراد....بايد از رها خانوم يه تشکر حسابي کنم....قبلا که حوصله دردودل دادن نداشتي ولي الان نميتوني چقدر ذوق کرد.....بهراد محکم روي پايش زد...دوباره تخس شد...
_گمشو پايين ببينم..باز من به تو رو دادم.....
شهرام خنديد...
_عاشقتم به مولا..البته با اجازه ي رها خانوم....بعد رفت تا براي هر دويشان قهوه سفارش دهد...بهراد به رفتنش نگاه کردم بي صدا خنديد....و از صميم قلب براي دو همبازي کودکيش ناراحت بود....سحر منشيش امروز را مرخصي گرفته بود...
ساعت ? بودو جشن تا نيم ساعت ديگر شروع ميشد...بهراد حاضرو آماده نشسته بود...رها در اتاق را بسته بودو نميخواست بهراد تا پايان کارش اورا ببيند...بهراد به کيتي که کنارش نشسته بود نگاه کرد...انگار رهاي لوس شده را ميديد...خم شد سمتشو گفت....
_اگه خيلي خوشگل بشي نميبرمت...گربه ميو کوچکي کردو به سمتش رفت ...خودش را به بهراد ميساييد...کمي نازش کرد که صداي نازک رها را شنيد...
_بهراااادييي....بهراد سرش را به سمت پله ها چرخاند...رها با آن لباس آبي تيره وان آرايش پرنگ بسيار ميدرخشيد....بهراد بلند شدوبه سمتش رفت...رها لبخند زدو چرخيد....
_نظرت چيه؟؟خوجمل شدم؟؟...بهراد که با اخم مقابلش بود..دست به کمر شدو گفت
romangram.com | @romangram_com