#سرمای_قلب_تو_پارت_69
_واااي بهراد چه خوبه امشب ميريم مهمونييي....بهراد نگاه کجي به او کردو گفت...
_چيش خوبه...فردا نبينم بري پيستو برقصيا...
_نه تنها نميرم با خودت ميرم...بعد لبخند پهني زد...خب حالا يه اهنگ بزارم....بعد ضبط را روشن کرد..و آهنگ شادي گذاشت...سپس با گربه اش مشغول رقص شد...بهراد هم با خنده هر از گاهي به آن دو نگاه مي کرد...روز به روز به رها وابسته تر ميشد.. و رها هم به او... رها تنها کسي بود که حال بهراد را ميفهميد ...با غرغر کردنها و بداخلاقيهايش کنار مي امد...به اين فکر کرد که شخص قابل اعتمادي پيدا کند و اورا جاي خود در شرکت بنشاند... تا وقت بيشتري با رها بگذراند......بلاخره به خانه رسيدند...
_خب ديگه من ميرم وساعت?برميگردم....
_باشه آقايي فقط دير نکني..خداحافظ..
_خداحافظ...
رها پياده شدو داخل رفت...با خوشحالي تا آشپزخانه قر ميداد...غذا را روي اجاق گذاشت و با گربه اش بالا رفت...در کمدش را باز کرد...لباس هاي مجلسي زيبايي که دايه برايش خريده بود را بيرون آورد..لباس يشمي و سفيدي را جلوي خوش گرفت...
_کيتي ببين با اين لباس با تو ست ميشم..خخخ..واي اگه بهراد ببينه خفم ميکنه...لباس آبي تيره را جلويش گرفت..ياد حرف بهراد افتاد«ابي خيلي بهت مياد»با لبخند آنا را روي تخت گذاشت و بقيه را جمع کرد..تمام کمدش را زير رو کرد اما شال آبي پيدا نکرد...مانتوي را پوشيد تا به بازار برود
در کنار ويترين ها با خوشحالي ميگذاشت غافل از آنکه متوجه حضور مرد درشت هيکلي که کمي عقب تر از او راه ميرود بشود...بلاخره چشمش به يک شال حرير زيبا افتاد داخل شدو آن را خريد موقع بيرون آمدن...داشت کيف پولش را داخل کيفش ميگذاشت که مرد عمدا به او تنه زدو کيف افتاد.....رها با اخم به مرد نگاه کرد
_ا خيلي ببخشيد خانوم. شرمنده...و خمشدو لوازمي که بيرون افتاده بود را همراه يک ردياب ريز داخل گذاشت...طوري که ردياب را زير زيپ چسباند...
_بفرمايي خانوم بازم شرمنده...
_اشکالي نداره...رها سريع از کنارش گذشت...کمي از جسه و قيافه اش ترسيده بود...بيخيال شد و به خانه برگشت....همينکه داخل شد صداي زنگ تلفن را شنيد....با دو خودش را به تلفن رساند...با شنيدن صداي دايه...با خوشحالي احوال پرسي کرد...باهم از اين دوهفته گفتندو دايه از تنهايي ...و هم از اينکه انقدر تعداد محافظ ها بيشتر شده که نمي تواند راحت نفس بکشد...رها هم دلش هواي عمارتو بي بي و آقاجون را کرد....
_ميبينم که حسابي چشم سحرو گرفتي..به به..چشم رها خانوم روشن....
_چرت نگو شهرام اصلا حوصله ندارم...به جاي وراجي بيا يه نگاه به اينا بنداز...شهرام خمش دو نگاهي به لبتاپ انداخت....شهرام طاقت نياوردم پرسيد...
_بهراد؟
romangram.com | @romangram_com