#سرمای_قلب_تو_پارت_68
_گريه نکن رها جان...سرد نشدم فقط کمي دلخور بودم همين...ديگه نشنوم اين حرفو ...رها در آغوشش ماند.....
در کلوپ سه برادر و شريک جديدشان کيا به همه ي راه هاي ممکن فکر مي کردند تا اينکه سهراب گفت
_چرا تهديدش نکنيم...
کيا_چه تهديدي مثلا
_مثلا ...اينکه اطرافيشاو خفت ميکنيم ..خونشو ميسوزونيم...
کيا پوزخند زد..._هه حواست هست چي ميگي...اون انقدر نفوذو قدرت داره که تهديد و با فرادشو پليس جواب بده...
هرسه با اعصاب خورد مشغول فکر کردن بودند که مسعود لبخند خبيثي زدو پيشنهادش را به آن سه گفت....
کيا_اين ديگه چه نقشه اييه؟اون دختر بيچاره چه گناهي کرده...منصور بلند شدو با عصبانيت جلويش ايستاد
_احمق با اين دل نازک نارنجيت که جرات ريکس کردن نداره ميخواي موفق باشي...اون ناموسشه به خاطر دختره هم که شده کوتاه مياد...دفعه اولم نيست که اين کارو ميکنم...تو ام اگر نميتوني همين الان بکش کنار...کيا با حرص گفت
_باشه قبول
مجيد_الان وقتش نيست...بزاريد سر فرصت فعلا وقت داريم....کيا از ته دل براي آن دختر ناراحت بود...دوست داشت اگر بلايي هست سر بهراد بيايد نه رها....
دامپزشک_هيچ مشکلي نداره
_ممنون...بعد از واکسينه کردن کيتي رها و بهراد بيرون آمدند...
_عذر مي خوام بهراد کلي ديرت شد...
_اشکال نداره ...رها گربه را روي پايش نشانده بود و نوازش مي کرد...
romangram.com | @romangram_com