#سرمای_قلب_تو_پارت_67
_نکن بچه...فايده نداره...رها بيشتر خودش را به بهراد چسباند...
_اينطوري فايده نداره ..حداقل درست خواهش کن..
_خب چيکار کنم ؟بهراد روبه رويش ايستاد
_اگه يه بوس خوشگل بدي شايد روش فکر کنم....در بوسه هايشان هميشه بهراد مقدمه بود ...رها با خجالت به بهراد نگاه مي کرد..نمي دانست چطوري ببوسدش...بهراد هم با پوزخند دستش را کنار سرش گذاشته منتظر به رها نگاه کرد...عمرا بتواند با ارمش اينکار را بکند ...پس در يک لحظه سريع و کوتاه به سمت بهراد حمله بردو اورا بوسيد و سريع عقب کشيد...بهراد به خنده افتاد...
_مگه داري نامحرم ميبوسي ؟رها باصورت سرخ گفت...
_ااا بهراد اذيت نکن توکه ميدونستم من خجالتي...
_باشه اشکال نداره من به جات انجام ميدم....بعد رويش خم شدو اورا بوسيد...با عشق..طولاني..رها هم مست بوسه اش شد که حس کرد بين هوا معلق است...بهراد اورا به سمت اتاق بالا ميبرد...رها ناگهان ياد گربه افتاد...همانطور که در آغوشش بود گفت
_وواااي بهراد کيتي کجاس؟؟بهراد متعجب گفت
_کيتي کيه؟
_گربه ..گربه کجاس؟.....ساعتي بعد بهراد چشم از مجله برنداشت...رها روي مبل کناريش نشسته بود..با حس شرمندگي گفت...
_بهراد؟...بهراد سريع با اخم گفت...
_يه بار ديگه بگي بريم مهموني من ميدونمو تو ..در خونرو هم روت قفل ميکنم...بهراد از اينکه در آن حال و هوا
رها اورا به يک گربه فروخته بود ناراحت بود همچون پسر بچه ها تخس فهر کرده بود...رها مدام بر خودش خاکبر سر حواله مي کرد...نميتواست سردي بهراد را تحمل کند...کم کم اشکش داشت در ميامد...از جايش بلند شدو سريع بهراد را بغل کرد...بعد لبهايش را عاشقانه بوسيد..بهراد بهت زده به اشک هاي رها نگاه کرد...
_بهرادي تو رو خدا ازم ناراحت نشو...از اينکه با من سرد شي ميترسم......بهراد دلش لرزيد خودش را لعنت کرد که اين کوچولو را ناراحت کرده...بغلش کرد و کنار گوشش گفت
romangram.com | @romangram_com