#سرمای_قلب_تو_پارت_66


رها با ترس به اتاق بالا نگاه مي کرد...‌‌‌دوباره سکوت شد...کنار گربه نشستو گوشت را به او داد...بهراد از اتاق خارج شدو با اخم پايين آمد...به رها نگاه کردو گفت...

_رها خوب گوش کن....از اين به بعد اگه کيا اومد اينجا درو روش باز نمي کني فهميدي؟

_ب باشه...ولي آخه چرا؟

_چراش بماند..

_خيله خب...من برم ميزو بچينم...به آشپزخانه رفتو ميز را چيد...هنوز در کف عصبانيت بهراد بود...از طرفي هم در فکر کارت دعوت بود...بعد شام که بهراد با اخم سرو کرد...جلوي تلويزيون نشسته بودند...کنار بهراد نشسته بود يواشکي به بهراد نگاهي انداخت ديد که خبري از اخم نيست...آرام گفت

_بهراد؟؟؟بهراد که داشت تخمه ميخورد گفت

_هوم؟

_ميگم اون کارت دعوتي که رو مبل بود....مال ...مال کي بود؟....بهراد بدون چشم گرفتن از تلويزيون..گفت

_منشيم...رها که خيلي کنجکاو شد گفت..._ميخواي بري؟؟

_نه ؟

چرا؟...بهراد به رها نگاه کرد...

_علاقه ايي به رفتن ندارم...رها واقعا دلش مهماني مي خواست...

_زشته دعوتت کردن...بعد با ذوق گفت..._فرداشب بريم؟؟...بهراد...با اخم گفت

_همه ي مهمونا غريبن ميخواي بري چيکار؟

_خب تو که غريبه نيستي...من تا آخر پيش خودت وايميسم...خيلي وقته مهموني نرفتم...بعد لوس شدو سرش را از ميان بازوان بهراد فرو کرد...بهراد قلقلکش آمد...

romangram.com | @romangram_com