#سرمای_قلب_تو_پارت_65
همانطور غر مي زد ...خم شد که ديد يک بچه گربه سفيد و سبز با قيافه ي مظلوم در خودش جمع شده...با ديدنش ياد رها افتاد که گاهي اوقات مثل گربه لوس و مظلوم ميشد...لبخندي زد...دست برد کمي اورا ناز کرد به آرام با يک دست گرفتو بيرون کشيد...گربه ي لاغرو کوچکي بود ...آنرا در بغل گرفتو پايين برد...رها با سيني چايي که روي ميز ميگذاشت چشمش به بهراد افتاد....
_اخييييي. ناااازي...دستت درد نکنه...جلو رفتو با ذوق آن را از بهراد گرفت....
_واي بهراد نگاه کن چه ضعيفو لاغرههه...رها انقدر دلش به حالش سوخت....
بهراد_فکر کنم به خاطر بوي زرشک پلو اومده تو بزارش زمين ...برو يکم شير براش بيار....رها اطاعت کردوکاسه ايي شير اوردو جلوي بچه گربه گذاشته...همينکه بوي شير را حس کرد از لاي دستان بهراد بيرون آمد و به سمت کاسه رفت..و مشغول خوردن شد..رها با ذوق کنارش نشستم آرام کنار گوشش را ناز مي کرد...بهراد پشت رها ايستاد و صورت را از پشت با دستانش قاپ گرفت..رها بوسه ايي به انگشتش زدو گفت
_بهرادييي...دوست دارم نگهش دارم...نگاه کن چقدر نازه...بهراد رها را به خود چسباندو گفت
_باشه فقط قبلش بايد اونو ببريم دام پزشک ...
_باشه..هيييي...راستي يادم رررفت...برگشت سمت بهراد گفت
_پسر عموت کيا صبح اومد که تو رو ببينم که نبودي...گفت هر چقدر زنگ ميزنه جوابشو نميدي...بهراد اخم کرد...
_نگفت واسه چي اومده؟...رها کمي مضطرب شد...
_نه نگفت..حرفتون شده؟
_نه....ديگر ادامه نداد...سريع کت و کيفش را برداشت و بالا رفت...در اتاق رابستو گوشيش را برداشت و شماره ي کيا را گرفت...رها با گربه ايي که از شير سير شده بود بازي مي کرد پاشد تا کمي گوشت برايش بياورد که چشمش به کارت دعوت نقره ايي افتاد...با کنجکاوي آن را باز کردو خواند
_سحر رستمي؟؟...*سحر ديگه کيه؟؟*..ناخدااگاه ناراحت شد...کارت را سر جايش گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت...با تکه ايي گوشت پيش گربه برگشت که صداي بهراد بالا گرفت....
_مرتيکه...ميفهمي از من چي ميخواي...چرا انقدر پست شدي......خفشو ديگم حق نداري به اين خونه و هر چي که به من تعلق داره نزديک بشي....
romangram.com | @romangram_com