#سرمای_قلب_تو_پارت_9


مهران از ماشين پياده شد

مهران- سلام کد خدا و خاندات گراميش....

اقاجون و بي بي با خوشحالي رفتن سمتش و ازش استقبال کردن...

نازنين-سلام پسرم پس بابات کو؟

مهران-والا بابا نتونست بياد ظاهرا تو کلانتري فعلا کار داره ...ديشبم خونه نيومد ....

بعد از کمي گفتگو بلاخره خداحافظي کردندو سوار شدند....

مهران- چي شده عتيقه خانوم ...چرا گرفته ايي؟ شرط ميبندم داري نقشه ي برگشتو ميکشي.....

رها يکه خورد...گوش مهران را از پشت کشيد

رها-تو حواست به جاده باشه...دکتر مايک...

مهران-خخخخ...ول کن گوشو. ...

نازنين-ول کنين بچه ها..درضمن رها بايد واسه کنکور بخونه ...

رها-راس ميگه مامانم......*ميخوام به بهانه ي همون برگردم خخخ*....مهران گوشش را ماليد و زمزمه کرد ...باشه تو راس ميگي

بهراد برروي مبل نشسته بود و کتاب مورد علاقه اش را ميخواند...دايه اش فاطمه در کنارش نشست...و دستش را بر روي بازوي او گذاشت ...

دايه-پسرم وقت داري چند کلمه باهات حرف بزنم؟

بهراد کتابش رابست .

romangram.com | @romangram_com