#سرمای_قلب_تو_پارت_10


بهراد-جانم دايه بگو ميشنوم...

فاطمه به چشمان بهراد نگاه کرد و به دو تيله ي غمگين او خيره شد

دايه-پسرم..8سال گذشته ...چرا از لاکت بيرون نمياي ...يکم بيشتر به سلامتيت برس...چرا چرا ديگه...چرا ديگه خنده هاتو نميبينم...همش غمگيني مادر

بهراد اشک دايه را پاک کرده با لبخندي که کاملا مصنوعي بود گفت

بهراد-قربونت برم من کي غمگينم ...فقط فکرم مشغول کاراست ...

دايه- ميخواي منو گول بزني مادر...من تو رو بزرگت کردم....

بهراد سرش را به مبل تکيه داد و چشمانش رابست......دايه کمي اين پا و اون پا کرد تا اينکه بلاخره گفت

دايه-مطمئنم اگه زن بگيري حالت خوب ميشه...

بهراد چشمانش را باز کرد

بهراد-بسه دايه...اين چندمين باره ميگي...من حوصله ي خودمم ندارم چه برسه به زن....من فقط 8روز وقت استراحتو تفريح دارم ...بعد از اون ديگه روزي 3ساعتم به زور خونم. ...در ضمن فکر نکنم کسي تحمل رفتاراي عاشقانه ي من رو داشته باشه...اين جمله را به مزاح گفت و پوزخند زد چون ديگر عشقي در قلبش نبود که به کسي ابراز کند....

دايه - من هفتاد سالمه ...دوست دارم اين دمه پيري پسرمو شاد ببينم...پس اين ارزو رو ازم نگير ...من شرايطتو به دختر ي که مناسب ببينم ميگم اگه راه اومد تو ديگه حق مخالفت نداري....

بهراد کمي شقيقه اش را ماساژ دادو اروم گفت

بهراد-خودت ميدوني...فقط شرايط منو دقيق براش بگو ...

دايه لبخندي زد ...-يه دختر برات بگيرم عين ماه

بهرادپوزخندي زد که مزه ي زهرش را در دهان حس کرد....

romangram.com | @romangram_com