#سرمای_قلب_تو_پارت_8


رها هم با ترديد دنبالش حرکت کرد ...و در حالي که چشم از او برنميداشت خم شدو تکه سنگي براي مواقع ضروري برداشت...و دوباره ادامه داد....مرد دست در جيب حرکت ميکرد بدون کلامي.....بلاخره از جنگل خارج شدند...از ان تاريکي بيرون امدند...ماه

را نگاه کردو خدا را شکر کرد...بعد نگاهش به پشت مرد مقابلش افتاد ...خيلي جوان بود....با يک بافت مشکي و دست درجيب شلوار کتانش ايستاده بود ....چرخيد سمت رها....رها دوست داشت در ان لحظه زمين دهان باز کند و بلعيده شود....با خود گفت...*يا خدا...اينکه همون پسرس...وااي بيچاره شدم*..بهراد چهره ي رها را که ديد او راشناخت ...همان دختره ترسيده شهري بود......رها خيلي خنده دارو با خجالت به بهراد خيره بود طوري که بهراد فهميد اين دختر به چي فکر ميکند ... .

بهراد-همين رهاو مستقيم برو ميرسي خونه ي پدربزرگت....بعد مسيرش را کج کردو رفت....رها که با خجالت ايستاده بود....به رفتش نگاه کرد بعد بلند گفت...

-ببخشيد

بهراد ايستادو برگشت....رها سرشو بلند کردوتمام جراتش را جمع کردو گفت

-بابت ظهري خيلي معذرت ميخوام....

بهردا - نيازي به عذر خواهي نيست .....وبه حرکتش ادامه داد....

رها لبخندي زد ..*چه ..ادم خوبي بود*

مرغ را در جايش گذاشت و به اتاقش رفت .... در حالي که دراز ميکشيد به خودش خنديدو گفت*چه قدر بيخودي ميترسيدماا*....بعد به خواب رفت



دوستان لطفا اول پارت قبل رو بخونيد ...چون بنا به دلايلي پارت قبلي نمايش داده نميشد

ضرر نميکنيد .......................................

ها و مادرش در حياط منتظر بودند

بي بي_دخترم چرا انقدر عجله داشتين ...حداقل رها جان تو ميموندي مادر..

رها مظلومانه گفت ...-ممنون بي بي جون بايد برم واسه کنکور اماده شم ...بعد با لبخند يه چشمک حواله ي بي بي زهرا کرد...بي بي فهميد که بازگشتي در کار است...و خوشحال شد....بعد از دو دقيقه ماشين مهران برادر رها جلوي در توقف شد...

romangram.com | @romangram_com