#سرمای_قلب_تو_پارت_7


مرد-بيا بيرون...مرغت اينجاس ...

اشکهاي رها از ترس سرازير شد...و با صداي لرزان گفت....

-ا ااقا تو رو خدا...همون ..مر..غو...ببر ...منو ..بيخيال شو...خو.ا.هش ميکنم....

صداي مرد که برايش اشنا بود...را شنيد

مرد-نترس خانوم ...کسي با تو کار نداره بيا مرغتو بگير..وبرو خوب نيست تا اين وقت شب بيرون باشي ....رها خودش را کج کرد تا ان مرد را ببيند....که سايه ي مردي بلند قد را لا به لاي درختان ديد...با ترس گفت..

-د دروغ ميگي...ميخواي...من بيام بيرون...منو بدزدي...ا ا اره ؟....مرد که کلافه به نظير ميرسيد...جدي گفت...

مرد-يعني الان نميتونم خودم بيارمت بيرون؟...زود باش بيا مرغتو بگير وگرنه ولش ميکنم ..اون وقت بايد تا صبح دنبالش بدويي..

رها هول شد و گفت ..-نه نه ت تو رو خدا الان ميام...اروم با شک و ترديد رفت سمت ان مرد که چهره اش در تاريکي معلوم نبود... مرد دوبال مرغ را با يه دست گرفته بود ....دستش را دراز کردو مزغ را سمتش گرفت...رها با ترس شکم مرغ را دوستي گرفت که مرغ بال بال زنال خودش رابالا کشيد رها به سختي رد دوشش نگهش داشت....

-ممنون ....

مرد- خواهش ميکنم. .حالا برو تا نگرانت نشدن....

مرد چرخيد که برگردد.....رها گيج اطرافش را نگاه کرد....*حالا از کجا برم*

-ا اقاا؟

مرد دوباره برگشت...

-ب ببخشيد از کدوم طرف برم سمت ده...؟ ....مرد هوفي کشيدو دوباره به راه افتاد

مرد-دنبالم بيا

romangram.com | @romangram_com