#سرمای_قلب_تو_پارت_6
اقاجون- اخه دختر تو وسط مرافه چيکار ميکردي ...
رها در حالي که شالشو مرتب ميکرد گفت
رها- گفتم که اقاجون داشتم رد ميشدم که شمارو اونجا ديدم..نگرانتون شدم ..
اقاجون-از اون بدتر ...ااا بهراد خان و کرده سپر خودش....رها سرشو بلند کردو گفت ..
رها-وااا..اقاجون نکنه انتظار داشتي من برم خودمو واسش سپر کنم...خب ترسيده بود...اين پليسا عادت دارن ...تازه اون اصلا ناراحت نشد
بي بي زهرا- پليس چيه دخترم...اون مالک روستاس...رها با تعجب به بي بي نگاه کردو در حالي که لقمه اش را قورت ميدادبا خود فکر کرد که* بعضيا چه خوشانس که از همين جوني مال و منال چنصد نفر تو دستشه..*..
مادر-به هر حال رها خانوم دفعه ي ديگه از اين جاسوس بازيا در نمياريااا...امشبم وسايلتو جمع کن فردا بابات مياد دنبالمون....
رها سرش را به نشانه ي باشه تکون داد ولي باخود خبيثانه گفت*خيلي زود دوباره بر ميگردم*نازنين که زير چشمي به لبخند خبيثانه ي رها نگاه ميکرد سري تکون داد در اين حال رها لبخند پهني به مادرش زد....
با هدستش مشغول گوش دادن اهنگ بودو اروم لبخاني ميکرد و به ماه پشت پنجره نگاه ميکرد که گهگاهي ابر از مقابلش ميگذشت...
در دلش خدا وند را بابت تمام داشته هايش شکر ميکرد ...وقتي به اسمان نگاه ميکرد انگار خدا را ميبيند ...لبخندي به اسمان شب زد ....هر کاري ميکرد نميتوانست بخوابد...در ان لحظه بياد در گيري ظهر افتاد که ان پسر را سپر خود کرده بود....چشمانش رابست و اروم با چهار انگشت بر پيشانيش زد.....
-اخخخ...الان که فکر ميکنم خيلي ضايع بودم...واااي...کاش گلوله ميخوردم و اون جوري پشتش قايم نميشدم...اه...الان با خودش کلي بهم فحش داده....سرش را تکان دادو چشمانش را بست...بازهم نتوانست بخوابد
با خودش گفت...*اخ ساعت 11شب کي ميخوابه بهتره برم تو حياط*
تمام چراغ هاي خانه ها خاموش بود....*بفرما رها خانوم همه خوابن الا تو*بعد دستش را زير بغلش زد و رفت کنار مرغداني....حتي مرغها هم خواب بودن...خبيثانه به مرغ قهوه ايي مورد علاقه اش نگاه کرد....اروم در را باز کردو مرغ را گرفت...مرغ بيچاره که در شش دنگ خواب بود با خماري بيدار شد ...رها اروم نوازشش کرد...*عجيبه هميشه ازم فرار ميکرد*اروم ان را روي زمين گذاشت تا با ان سرگرم شود ...همينکه مرغ روي پايش ايستاد...بال بال زنان پا به فرار گذاشت......رها شوکه دويد دنبال مرغ که داشت بيرون ميرفت....*خاک بر سرم شد ...جون مادرت وايسااا*....مرغ بدو رها بدو....*کجا ميري ...وايسا..تو رو خداا....*مرغ داشت به سمت پايين تپه ميرفت....با اينکه ميترسيد اما به ناچار به دنبالش رفت...چند بار اورا گرفت که مرغ با چنگش از دستش فرار ميکرد....اهسته زم زمه ميکرد
-وايسا...جان رها وايسا....کجا ميري...کاريت نداشتم ...چه خري هستي تو.....ديگر از خستگي سرعتش کم شد...ناگهان حس کرد سايه ايي لابه لاي درختان ديد ..چنان ترس به وجودش چنگ انداخت که سرعت به دويد و از مرغ هم جلو زد....بلاخره پشت يه درخت تنومد قايم شدو نفس نفس ميزد.....دوست داشت جيغ بزند... در همين هين صداي مرغ از پشت بلند شد....رها با خود فکرد که* واااي خدا مرغه رو کشت...نکنه منم بکشه* که با شنيدن صداي مردي نزديک بود سکته کند...
romangram.com | @romangram_com