#سرمای_قلب_تو_پارت_5


احمد اقا- برو بعدا برات ميگم برو دخترم ....

يهو در اسطبل باز شدو چند تا بطري و وسايل بنزين کشي در حياط پرت شد....و فرياد بهراد محوطه را در بر گرفت

بهراد-پس اين بساط چيه مرتيکه...همين الات بارو بنديلتو جمع ميکني و گورتو از اينجا گم ميکني

بعد هم از اسطبل خارج شد...رها از انهمه فريادو درگيري ترسيده بود رو کرد به اقاجون و گفت

رها-اا اقا جون من رفتم...همينکه خاست سر به زير از کنار بهراد عبور کند با فرياد ان مرد برگشت که ديد ان مرد تفنگ به دست با نعره ميگفت

جعفر-از مادر نزاييده که کسي منو از اينجا بيرون کنه...

رها با ديدن ان صحنه به سرعت و خيلي غير ارادي به پشت بهراد پناه بردو کتش را چنگ زد....

بهرادمتوجه شد کسي پشتش پناه گرفته اما برنگشت و بي تفاوت به جعفر نگاه کرد و گفت

بهراد-الان داري منو تهديد ميکني...؟...بزار کنار اون ماسماسکو تا جرمت از ايني که هست سنگين تر نشده....اما جعفر همانطور که پيشانيش عرق کرده بود تفنگ را به سمت بهراد نشانه گرفت....

رها جيغ خفيفي کشيد و بيشتر به پشت بهراد فرو رفت...بهراد بي تفاوت ايستاده بود و انگار مناظر اتفاقي بود که....ناگهان ضربه ايي به پشت سر جعفر خوردو افتاد..حسين سريع روي پشت جعفر نشست و دستانش را بست...بهراد سري از تاسف تکان داد و سرش را کج کرد تا ببيند اين موجود کوچک کيست که به پشتش پناه برده.....ديد دختري ريز اندام با لباسهاي شهري و موهاي مشکي که از زير شالش نامرتب بيرون زده بود...رها که تا ان لحظه با ترس از پهلوي بهراد شاهد ماجرا بود...سنگيني نگاهش را حس کردو سرش را بالا بردو ديد ان پسر با چهره ايي خنثي به او زل زده...وقتي دو هزازيش افتاد سريع از بهراد دور شدو صاف ايستاد و با من من ..

رها-ب ب بخشيد...و بعد سرش را پايين انداخت

اقاجون که کلا اعصابش بهم ريخته بود رفت کنار بهراد....

احمد اقا- خوبي بهراد خان....الحمدلله تموم شد...و بعد نگاهي به رها انداخت که خجالت زده سرش پايين بود ...گفت -ببخشيد اقا ..اون نوه ي منه...بي خبر اومد تو ميدون...بهراد نگاه سر سري انداخت و گفت...

بهرا-اشکالي نداره...فقط مردمو يه جوري از اينجا دور کن...

احمد اقا-چشم اقا...

romangram.com | @romangram_com