#سرمای_قلب_تو_پارت_4


بهراد- بله ممنون...اين چه حرفيه خب کرديد اومديد...خب ...حالا اين کار واجب چي هست؟

مراد نگاهي به احمد اقا انداخت و بعد به بهراد نگاه کردو گفت.

مراد-راستش اقا...مشکل..جعفر و پسرشن...

اخماي بهراد تو هم رفت و تا ته جريان رو خوند...بازهم مشکل قاچاق بنزين

رها -مامان من رفتم....

مادر-رها زود برگرديااا

رها-چشم نازنين خانوم...و بعد دستش رو نمايشي رو چشمان قهوه ايش گذاشت..

زيپ تيشرت را بالا کشيدو و از خانه بيرون رفت...با لذت بوي نم خاک را به ريه هايش کشيد و دست در جيب تيشرت صورتيش کرد...و به سمت مرکز اصلي روستا حرکت کرد...گاهي اوقات زنها به لباسهاي شهري رها نگاه ميکردندو پچ پچ کنان از کنارش ميگذشتند...رها هم هر از گاهي معذب ميشد اما اين حرفها مانع پياده روي اش نبود....با لذت به بچه ها خيره بود که پسري موتور سوار از کنارش گذشت و حرفهاي وقيحانه ايي نثار رها کرد....رها هم سرخ شد و قبل از اينکه فحشي بدهد پسر خيلي از او دور شده بود....به همين خاطر به يه بيشعور اکتفا کرد...هر چه که جلوتر ميرفت صدا ي هم همه بيشتر ميشد...تا جايي که رها کنجکاوي اش امپر ترکاند و با دو خود را به انجا رساند ....مردم با فاصله ي زيادي دور چند نفر ايستاده بودند....صداهايي ميشنيد

-چند بار بهت هشدار بدم...ديگه از بخشش خبري نيست

صداي مرد جواني بود که با تن صداي مردانه اش بر سر ديگري فرياد ميکشيد...رها خود را در جمعيت جا داد و ناگهان چهره ي اشناي اقاجونش رو ديد...خودش را به زور به جلو رساند...اقا جون در کنار پسري ايستاده بود ...پسري با قدو قامت ورزيده و چهره ايي مردانه که کمي هم ته ريش داشت و موهاي مشکي ايي که بالا زده بود...و طرز لباس پوشيدنش هم داد ميزد که جز اهالي ده نيست.....يکي از ان مرد ها سينه اش را جلو داد و با پر رويي تمام گفت

-اقا چرا تهمت ميزني ... من که گفتم ديگه سراغ قاچاق بنزين نرفتم....خوشت مياد يکي بهت تهمت ميزنه .....

رها با تعجب به صحنه ي در گيري خيره بود و ديد همان پسر با خشم به سمت ديگري رفت يقع اش را گرفت و با خود به داخل حياط باز خانه کشيد ...احمد اقا و چند نفر ديگر هم وارد شدند ...رها هم با عده ايي از فضولان وارد حياط شد و ديد احمد اقا کنار اسطبل ايستاده...دويد وبه سمتش رفت....احمد اقا متوجه نوه اش شدو با اخم گفت...

احمد اقا-ااا دختر تو اينجا چيکار ميکني؟

رها که با استرس به در نيمه باز اسطبل خيره شده بود گفت

رها-داشتم از اين حوالي رد ميشدم که شمارو ديدم....و بعد با ضطراب گفت...رها-چيشده اقا جون .اين دعوا و مرافه واسه چيه؟

romangram.com | @romangram_com