#سرمای_قلب_تو_پارت_3


بهراد-اره خوب بود...اگه تهران ميرم به خاطر کاراي شرکته ...وگرنه منم همچين ميلي به موندن تو اون جهنم ندارم....

فاطمه اهي کشيدو به اتاقش رفت...و در دلش گفت *الهي فاطمه برات بميره ..*

-----------------------------------------------

دوستاي گلم ...اين دومين رمان منه ....به حمايت هاتون نياز دارم ...پس لطفا لايک و نظر فراموش نشه...ممنون

احمد اقا و مراد وارد عمارت شدند

منوچهر-به به سلام احمد اقا و اقا مراد...امري داشتين...؟ هردو سلام کردندو کنار منوچهر باغبان عمارت ايستادند

اقاجون- منوچهر خان اقا بهراد تشريف دارن؟

منوچهر -بله ديشب اومدن ...تازه از سوار کاري برگشتن..بعد رو به يکي از محافظايي که کنار در بود گفت

منوچهر-اقا حسين ..اين اقايون با بهراد خان کار دارن.....حسين که تازه کار بود سري تکان دادو رفت داخل...و وارد سالن اصلي شد...ارو کنار راحتي ايستاد ...

حسين-اقا..دونفر از اهالي اومدن و با شما کار دارن...

بهراد چشمانشو باز کردواز روي راحتي نشست

بهراد-بگو بيان تو

کمي بعد از رفتن حسين ...احمد اقا و مراد وارد شدند...بهراد از جاش بلند شدو با لبخند بااونها دست دادو سلام کرد

بهراد-..دو ماهي ميشه که نديدمتون....

احمد اقا- اره پسرم...کارات خوب پيش ميره..؟.ببخش که ما مزاحم شديم ..ميدونم خسته ايي و تازه از راه رسيدي...ولي خب..کار واجبي بود...

romangram.com | @romangram_com