#سرمای_قلب_تو_پارت_63


_ممنون

_نوش جان...کيا کمي از چاييش را مزه کرد

_هومم..چايي هل...واقعا يه پا کد بانويي واسه خودت...خوش به حال بهراد....رها زير لب تشکر کرد...

_رها خانوم؟..من برات آشنا نيستم؟رها کمي فکر کرد بعد با لبخند گفت

_چرا اتفاقا...ولي يادم نمياد کجا ديدمتون...

_ولي من يادمه....تو بيمارستان امام رضا...يه دکتر بالا سر مريضايي اورژانسي بود و يه خانومم کنارش بود..و به برادرش کمک مي کرد.....رها کمي فکر کرد ...و با لبخند پتو پهني گفت...

_اررررهه..يادم اومد شمام همون آقايي هستين که هي ..به من..گيرميداد..بعد لبخندش را خودرو با خجالت به دورو ورش نگاه کرد ...کيا ازاين تغيير خجالتي خنديد

_درسته من همونم که فوش بارونش کردي...رها داشت آب ميشد

_ببخشيد...

يک شب که مهران شيفت بود برا ثر تصادف يک ماشين و اتوبوس بهم بخش اورژانس شلوغ شد که به خاطر کمبود پرستار مهران رها ودختر عمه اش بنفشه را هم به آنجا برد....دوست کيا سر نشين ماشين بود که به شدت زخمي شده بود..و بعد از معاينه مهران اورا بستري کردن و رها را مراقب آن گذاشت...مهران از قبل تمام مهارت هاي اورژانس را به رها آموزش داده بود...اما کيا با وسواس و اينکه رها پرستار نيست کلي با رها درگير شده بود...و رها متقابلا کلي به فوحش دادو از اتاق خارج شد...

کيا از روي مبل بلندشد..

_ممنون رها خانوم...من ديگه ميرم...

_شريف داشتين هنوز

_مرسي ولي کلي کار دارم يه روز ديگه مزاحمتون ميشم...خداحافظ

_خداحافظ...

romangram.com | @romangram_com