#سرمای_قلب_تو_پارت_62


_خب..چيز ميکنم...اممم...هيي...به ديوار بر خورد کرد..بهراد همچنان با اخم به او چسبيده بود و رها چشم مي دزديد...رها بيشتر ترسيد ....بهراد که ديگر نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد..زد زير خنده و اورا از زمين بلند کرد...و روي کاناپه گذاشت ...خودش هم کنارش دراز کشيدم سرش را روي پاي رها گذاشت...و با لبخند چشمانش را بست...رها هم با خنده سري تکان دادو گفت _.اخرش با اين شوخياي جديت منو ديوونه ميکني.......مگر مي توانست از ارمش زندگيش دل بکند..... در همان حال لحظه ايي به ياد کيا که ???درجه عوض شده بود افتاد..که با نوازش دستهاي رها لابه لاي موهايش بيخيال فکر کردن به او شد...

چند روز گذشت و حال رها بهتر شد...ساعت?ونيم بهراد از پشت ميز بلند شدو بالا رفت تا بعد از چند روز غيبت به شرکت برود...رها در آشپزخانه مشغول جمع کردن ميز بود که با ديدن بهراد کنار پله به سمتش رفتو بوسه ايي بر سيب گلويش زد...بهراد هم پيشانيش را بوسيد و رفت....

رها بعد از جمع کردن ميز مشغول بافتي شد که هميشه در غياب بهراد انجام ميداد...دوساعت گذشت که رها با صداي در متعجب به سمت آيفون رفت...ديد پسر عموي بهراد کيا ست که تنها يکبار اورا ديده بود...در را زدو هول هولي شالي روي سرش انداخت.....کيا با حس نفرت داخل شد از اينکه يک درخواست را چند بار تکرار کند متنفر بود...



با باز کردن ورودي متوجه رها شد که با لبخند به سمتش مي آيد...

_سلام آقا کيا خوشومدي....کيا هم متقابلا لبخند زد...

_ممنون ..بايد زودتر از اينا ميومدم شرمنده....

رها بهراد را به پذيرايي دعوت کرد

_نه خواش ميکنم اين چه حرفي...کيا با لبخند و روي مبل نشست کمي چشم چرخان دو گفت...

_ظاهرا بهراد خونه نيست..درسته؟

رها روي مبل مقابل نشست...

_بله...رفته شرکت...باهاش کاري داشتي؟...

_اره...ولي از اونجايي که تماسامو جواب نمي ده تصميم گرفتم رودر رو ببينمش...رها تعجب کرد يعني علت جواب ندادن بهراد به تماس هاي او چيست؟

_ببخشي ..چرا جوابتو نميده؟؟کيا پوزخندي زدو ازحرص دستش را مشت کرد....بهراد اکنون به مانع بزرگي برايش تبديل شده بود و البته در بهم خوردن رابطه اس با مليکا بهراد راهم مقصر مي دانست..

_چيز مهمي نيست ....بعد به رها نگاه کرد..دختر مهربان و شيريني که با توجه به حس نفرتي که از بهراد پيدا کرده بود اورا برايش زياد ميديد....رها زير نگاه کيا تاب نياورد...کمي چشمانش را چرخاند سپس گفت..._من برم براتون چايي بيارم...بعد بلند شدو به آشپزخانه رفت...حس ميکردم نگاه کيا زيادي موشکافانه است...دوست داشت زودتر برود...با سيني چايي به پذيرايي برگشت وان را مقابل کيا گذاشت..

romangram.com | @romangram_com