#سرمای_قلب_تو_پارت_61
_اره خوبم...چيزي شده...بهراد سري به معناي نه تکان داد و در دلش اضافه کرد «نه فعلا»...
_راستي مهران اينجاس...
بهراد با مهران دست داد...ديگر مثل قبل با هم دشمني نميکردندو دوستانه با يکديگر گفتگو مي کردند..
_اي بابا اينطور که ميگي همه ي کارا گردن خودته...خب چرا يه منشي جاي خودت نميزاري..والا من جاي تو سختم شد....بهراد ميوه اش را قورت داد
_نميتونم به هر کسي اعتماد کنم...تا همين چند روز پيش شرکت دست منشيم بود که ...تو تصادف فوت شد...
_خدارحمتش کنه...در کل منظورم اينکه سعي کنيد بيشتر باهم باشيم تا اينکه همش خودتونو با کار مشغول کنيد...به هر حال من مي خوام هر چه زودتر دايي شم.....رها سرخ شد...نارگي را به سمت مهران پرت کرد...بهراد خنديد...
_اگه انقدر عجله داري برو واسه خودت بچه بيار..چرا مارو تو زحمت ميندازي.....رها به بنفش گراييد...يکي به شانه ي بهراد زد...
_اااا بهرااااد....بهراد نگاهي به صورت سرخ رها کرد در دل قربان صدقه اش رفت...مهران که با خنده به آنها نگاه مي کرد ديد گوشيش زنگ ميخورد با يک عذر خواهي دکمه ي اتصال را زد....بهراد سرش را به مبل تکيه داد و به گردن رها که همچنان سرخ بود نزديک شد...لبش را کنار گوشش گذاشتم زمزمه کرد...
_اگه انقدر غر بزني ..مهران و امشب به ارزوش ميرسونماا.....رها داغ کرده بود کمي با دست خودش را باد ميزدو زير لب ميگفت_ چه گرمه خونه...بهراد خبيث تر شدو پشت گردنش را بوسيد...رها لبش را گاز گرفت و آرام گفت...
_بهراد نکن تورو خدا مهران ميبينه....اينبار بهراد گاز کوجکي از پوست سفيد گردنش گرفت که رها جيغ خفيفي کشيد..و کمي از بهراد فاصله گرفت...اما بهراد دست دست از اذيت کردن او بر نمي داشت ..خودش را به او نزديک کردو صورت رها را به سمت خود چرخاندو لبش را ميان لبهاي خود گذاشت ...رها با دستانش بهراد را هول ميداد و از طرفي با گوشه ي چشم مهران را که پشتتش به آن دو بود ميپايبد...از خجالت اينکه مهران آنها را ببيند نمي دانست چکار کند...هر چقدر هم بهراد را هول ميداد او نزديک تر ميشد...انگار نمي دانست که مهران جلويشان ايستاده...
_چشم مادر من ليستارو برام اس کن...کاري نداري....خداحافظ...
رها همين را که شنيد مي خواست آب شود که بهراد قبل از چرخيچرخيدن مهران از رها جدا شدو خيلي ريکس پاروي پا انداخت....اما رها سريع از جايش بلند شدو به آشپزخانه رفت که مبادا مهران متوجه ورم و قرمزي لبهايش شود...
_بچه ها من ديگه بايد برم مادرم يه ليست طويلي رو ارائه کردن که بايد بگيرم...خوش باشين
بهراد و رها تا دم ورودي بدرقه اش کردن...همينکه مهران رفت....رها دست به کمر جلوي بهراد ايستاد و گفت...._واي. بهراد اگه مهران من و تو اون وضعيت ديده باشه من مي دونم...ت.....بهراد هم متقابلا دست به کمر روي رها سايه انداخت و با قيافه ي جدي همانطور که جلو جلو ميرفت گفت
_مثلا چيکار ميکني....رها کمي ترسيد..با انگشتانش بازي مي کرد و عقب عقب ميرفت...
romangram.com | @romangram_com