#سرمای_قلب_تو_پارت_60


_مرسي...تو که سر نميزني...مامان بابا دلشون برات يه ذره شده

_خب چرا نيومدن...؟.مهران روي مبل نشست و کتش را بيرون آورد....

_اي بابا نپرس...?روز عمه شهين اونجاس...مامان گفت زشته بيادبابا هم که شبام به زور برميگرده واسه همين تنها اومدم...

_چرا اومده اونجا؟

_چه ميدونم..لابد ميخواهد دخترشو به من اندازه....رها به ژست ي برادرش خنديد....

_نه بابا عتماد جان...دخترش که شوهر کرده...

_ا جدا يادم نمياد..بي خيال ..از خودتون داش بهراد بگو .... ميزنه.....رها همانطور که با مهران صحبت ميکرد به آشپزخانه رفتو براي مهران چايي ريخت...





مهران و رها باهم گپ ميزدند...تا اينکه با صداي ايفن ساکت شدند...

_اوه اوه فکر کنم شوهر بد اخلاقته...رها با اخم گفت

_اا مهراااان..

_خيله خوب بابا...

رها با ديدن بهراد در را زد..و با ذوق در ورودي را باز کرد...ولي لبخندش ماسيد...بهراد هم بي حوصله بودو هم انگار عصباني...بهراد وارد خانه ايي که منبع آرامش بود شد...وپشت دستش را روي منبع آرامش گذاشت...

_بهتري؟؟رها با لبخندنسبتا مصنوعي گفت

romangram.com | @romangram_com