#سرمای_قلب_تو_پارت_59
_بله هردو خوبيم شما چطورين ؟چه خبر؟
_خوبم قربونت برم..سلامتي ..عمارت حسابي سوتوکوره ...دلم براتون تنگ شده.....رها روي صندلي نشسته با دايه از دلتنگي اش گفت...دوست داشت بگويد که از ديشب مال بهراد شده اما خجالت ميکشيد...با لذت به حرفهاي دايه گوش مي داد....
در خانه ي کيا...لحظه ايي سکوت شد...بهراد با ناباوري به کيا نگاه مي کرد...باورش نمي شد پسر عمويي که آزارش به مورچه نميرسيدحالا پيشنهاد قاچاق کردن را به او ميدهد...کيا که سعي مي کرد زياد در چشمان متعجب بهراد نگاه نکند پرسيد
_خب...نظرت چيه؟قبول ميکني؟..بهراد سريع فرياد زد
_چيو قبول کنممم..اجازه بدم موادو گوفتو زهره ماري از روستام رد کنن و مردمو بيچاره کنننن؟؟؟چت شده کيااا؟؟وجدانن کجاس؟
کيا دستي روي صورتش کشيد و گفت
_بهراد...بفهم اينو...ما فقط يه اجازه ي عبور بديم کافيه...بعدش پولي که بهمون ميرسه حقوق يک سالمونه چيزه کمي نيست....
_بسه ديگه...نميشناسمت...ميدونستم عوضت ميکنن ولي نه ديگه انقدر زود....بهراد چرخيد تابرگردد..که کيا با عصبانيت جلويش ايستاد
_انقدر مغرور نباش ...من اين سود رو مي خوام بهراد ...بهراد سرد به چشمانش نگاه کرد....
_حرفامو زدم تو ام شنيدي...تا وقتي که با اونا کار ميکني نميخوام ببينمت...خداحافظ....از خانه خارج شدو در را بهم کوبيد....کيا با حرص به جاي خالي بهراد خيره شده بود...
در ماشين با اعصاب خرابي نشسته بود...اگه آن لقمه ايي که رها گرفته بود را نمي خورد تا الان معده زخم گرفته بود.....بهراد براي کيا ناراحت بود...برادران نادري دست به هر کاري مي زدند...بايد با عمارت تماس ميگرفت و محافظارا زياد مي کرد...
در خانه رها مشغول بافت ژاکت بهراد شد...هر دوري که ميبافت چند دقيقه با خوشحالي نگاهش مي کرد... مي خو است بهراد را سورپرايز کن...در همين حين صداي زنگ آمد...از جايش پريد که در را باز کند
...که زير دلش تير کشيد...لبش رابه دندان گرفت و آرام تر به سمت آيفون رفت با ديدن مهران هول شد...اگر مهران ميديد که رها کمي ميلنگد ممکن بود سوالپيچش کندو بدتر از آن بفهمد...با اضطراب در را زدو سعي کرد طبيعي راه برود....
در را باز کرد....با هم احوال پرسي گرم کردن دو رها کمي در آغوش تنها برادرش ماند...
_خيلي خوشومدي مهران...
romangram.com | @romangram_com