#سرمای_قلب_تو_پارت_58
بهراد خنديد....- انقدر ورجه ورجه نکن.....رها در اشپزخانه با اينکه دلش سوزش داشت اما با کمک بهراد ميخواست لوازم سفره را بچيند..
-گفتم که بهرادي خوبم....سفره که آماده شد
...گوشيه بهراد به صدا در امد...به سمتش رفت و با ديدن اسم کيا دکمه ي اتصال را لمس کرد..رها هم با کنجکاوي به بهراد نگاه ميکرد
.........
_خيله خوب ??دقيقه ديگه اونجا....گوشي را قطع کرد...رهاکه داشت چايي ميريخت به بهراد نگاه کرد...بهراد کنارش ايستاد...
فنجان را جلوي دهانش برد...
_کيا بود..گفت کار مهمي با من داره ..تو صبحونتو بخور من بايد برم..ولي زود برمي گردم...رها سرش را تکان داد....
_باشه برو به سلامت...بهرادچاييش را که خورد... با لبخند نگاهي به صورت کوچکش کرد...مگر ميگذارند کنار زنش کمي آرامش داشته باشد...خم شد و پيشانيش را بوسيد...از بوسه هاي شوهرش غرق شادي و لذت ميشد...بهراد به سمت اتاق رفت و خود را آماده کرد...از پله ها که پايين آمد رها تندي دنبالش رفت
_بهراد بهراد بهراد....به سمتش چرخيد
_جااااانم؟....رها با اين جانم لبخند قشنگي زد....لقمه ي ايي را که گرفته بود را دستش داد...._اينو تو راه بخور ضعف نکني...._دست کوچولوت درد نکنه...بعد با لبخند گاز بزرگي به لقمهذزدو با دهن پر خداحافظي کلفتي کردو رفت....رها تا کنار در با او رفت......بعد از رفتن بهراد مشغول خوردن صبحانه شدو ميز را جمع کرد....ساعت?و نيم بود که تلفن زنگ خورد...رها آرام سمتش رفت و جواب داد....
_ااا سلام دايه جوووون
_سلام عزيز دلم...خوبي ؟بهراد خوبه؟
romangram.com | @romangram_com