#سرمای_قلب_تو_پارت_57
-خيلي دوست دارم.....بهراد که اکنون از حسش مطمئن بود....حس شيريني که با حضور رها ميگرفت...
-منم دوست دارم.....
ان شب همه ي فاصله ها از بين رفت...بهراد تا خود صبح نخوابيد ميترسيد رهايش از درد دوباره بيدار شود...اما رها در اغوشش بي حس بود...امشب بزرگ شده بود...دل همسرش را ارام کرد...انقدر زيباعشقشان را بهم اعتراف کردند که همه ي کائنات به زمزمه هاي عاشقانه ي ان دو گوش فرا داده بودند...و خدا محبت را ميانشان پر رنگ کرد...اما اينها اغاز زندگي و ازمايش ان دو بود...
صبح شده بود...با تکان خوردن ان جسم کوچک چشمانش را باز کرد...ديد دو چشم که بي شباهت به گربه ي شرک شده بود نگاهش ميکند..دلش اب افتاد....رهابا صدا لوسش گفت
-بهراديي؟؟
-چيه؟
-.چشات قرمزه چرا نخوابيدي ؟
چگونه ميخوابيد؟ديشب انقدر نگران رها بود که خواب به چشمش نيامد ...
_خوابم نبرد...فعلا زوده يکم بخواب و با لبخند موهايش را کنار زد... ..رها بالا تر خزيد که درد دلش تازه شد..چشمانش را کمي بست ..بهراد سريع گفت
-رها؟درد داري؟پاشو بريم دکتر ...
رها علارقم دردش لبخند زد....
-خوبم چيزي نيست...خودش را بالا کشيدو سرش را روي سينه ي بهراد گذاشت...چقدر خدارا بابت وجود بهراد شکر ميکرد...ديگر مثل قبل خجالت نميکشيد چون نزديک ترين کسش الان بهراد بود...فقط بابت ديشب کمي از بهراد چشم ميدزديد...دوباره چشمش را بستو اين عطر ارامش را به ريه فرستاد...
.بهراد شرکت نرفت چون کسي نبود که مراقب رها باشد...پدرو مادرش هم نبايد اين موضوع را ميفهميدند...
romangram.com | @romangram_com