#سرمای_قلب_تو_پارت_56


..بعد شروع کردن به قدم زدن رها با خوشحالي در کنار عشقش راه ميرفت دوباره نگاهش به دستان ازاد بهراد افتاد...شرش را بالا گرفت و گفت...-بهراد ..ممنونم..شب خيلي خوبي بود...بهراد لبخند محوي زد....-خوشحالم که خوشت اومد...بعد رها دستش را سمت دست بهراد بردو ان را گرفت...بهراد از گوشه ي چشم به منظره ي خجالتي رها نگاه کردو دستان ظريفش را فشرد...بهراد به خود اعتراف کردکه به او هم خوش گذشته......در ماشين سکوت بود...و رها غرق خاطره ي امشب...اينکه بهراد در همه حال مواظبش بود...خوابش ميامد...اما نخوابيد چون واقعا در حق بهراد که بسيار خسته تر بود بي انصافي بود....

-بگير بخواب وقتي برسيم بيدارت ميکنم...چشات بدجور خمار شده

-نه نه خوابم نمياد....بغد از گذشت 3دقيقه.. بهرادحس کرد رها زيادي بي تحرک است ..نگاهي به اوانداختو يد...بعلهههه....خانوم شش دانگ در خوابست...ارام خنديدو به رانندگيش ادامه داد...به خانه رسيدند ...ريموت را زد و ماشين را داخل برد...به رها که همچنان خواب بود نگاه کرد..دلش نيامد اورا بيدار کند...پياده شدو رها را ارام و نرم بغل کرد...در خواب کمي تکان خورد اما بيدار نشد..با دستش که زير زانو رها بود در را ارام باز کردو او را به اتاق خواب برد....ارام رها را روي تخت گذاشت و همانطور خمشده به صورت معصومش نگاه ميکرد...چشمش به سگکه کمر بندو مونجوق هاي مانتويش شد که اگر غلت بزند قطعا اذيتش ميکند...با يک زانو روي تخت ايستادو ارام دکمه ها ي مانتويش را باز کرد...روي دکمه ي دوم ...دستش برامدگي سينه ي رها را لمس کرد...دوباره گر گرفت...احساس گرما ميکرد...بين نداهاي درونيش گير افتاده بود

-اون زنته چرا معطلي ...مرد باش..اون محرمته...

-درسته محرمته اما قلبت هنوز باهاش محرم نشده...

از حرص چشمانش را بست...سعي کرد اهميت ندهد...بقيه ي دکمه ها را باز کرد...و ارام انرا از تنش در اورد ...با ديدن بازوي ظريف و سفيدش حس بدش غالب شد...با پشت دست روي بازويش دست کشيد...وقتي مطمئن شد که خوابس رويش خم شدو....صورتش را به صورت رها نزديک کرد...لبهايش ..لب کوچک رها را لمس کرد...حس کرد درونش اتش گرفته ناخدا اگاه شديد تر اورا بوسيد...در همين حين رها با احساس تنگي نفس بيدار شد....کم کم هوشيار شدو متوجه شد...پلک شخصي جلويش است و لبهانش در دام لبهان همان شخص.....با اضطراب و ترس بلند شدو خود را عقب کشيد...که چشمش به بهراد افتاد...بهراد هم شوکه شد خود را عقب کشيد...رهاباور نميکرد بهراد اورا بوسيده باشد...متوجه خودش شد که مانتويش از تن خارج شده...خجالت زده از بهراد چشم دزديد.....بهراد از دست خودش عصباني بود...چرا همچون وحشي ها در خواب اورا بوسيده...هنوز داغ بود...با گفتن يک عذرخواهي با عصبانيت بلند شد...هنوز به در نرسيده بود که رها با صداي لرزان اورا صدا زد

-بهر..اد...لطفا نرو...بهراد چرخيدو به رها که زانويش را بغل کرده بود نگاه کرد...با خود گفت که چقدر ان طفل معصوم را ترسانده...رها با چشمان اشکي ادامه داد

-بمون..باهام حرف بزن...بزار بفهمم چي تو دلته...خواهش ميکنم.......بهراد به پنجره خيره شد...انتظار داشت رها فوحشش بهد اما از او دردلو دل ميخواست...

رها کمي محکم تر از قبل گفت-اين حقه منه که بدونم....بهراد به رها نگاه کرد حق با رها بود...انها قرار است يک عمر کنار هم باشند...بار گذشته روي دوشش سنگيني ميکرد...تا کنون کسي را براي هم دردي پيدا نکرده بود..رها با چهره سرخ منتظرش بود...کنار پنجره ايستاد ...و زخمش را باز کرد....لب گشود ور صورت ماه تمام خاطرات را جلوي چشمش گذشت....

-19سالم بود...عاشق موسيقي وهنر نوازندگي بودم کنار رشته ي مکانيک اموزشگاه موسيقي هم ميرفتم...تو تمام سبکهاش شرکت ميکردم...با بچه ها تو محوطه ي اموزشگاه مسخره بازي در مياورديمو شعراي عجق وجق ميخونيم"لبخند تلخي زد" که چشمم به يه دختره افتاد....دختري که از لحاظ قيافه هيچي کم نداشت...بدجور محوش بودم...وقتي برگشت و نگاش به نگام افتاد....با چشاي سبزش دلمو لرزوند...اونم خيره ي من شده بود...چشم ازش گرفتمو با دوستام مشغول بحث شديم ...دوست نداشتم به دختراي اطرافم زياد رو بدم ....چند روز گذشت فهميدم از همکلاسياي من تو کلاس ويالونه...تااون موقع با هيچ دختري نبودم ...چند باري باهاش برخورد داشتم ...





اسمش شراره بود..تو اموزشگاه طرفدار زيادي داشت...يه روز کلاسم دير تعطيل شد..ميخواستم برگردم که صداي دعواتوجهمو جلب کرد..صدا ازپارکينگ ميومد.با کنجکاوي رفتم اونجا..ديدم يکي از پسراي سريش کلاس دست دختره رو گرفته و با خودش ميکشونه..نميدونم چي شد که بهم برخورد رفتم جلو و شروع کردم به زدن پسره...اونم همش گريه ميکرد...وقتي حالم سر جاش اومد اويزونم شد که کمکش کنم..منم با خودم بردمش خونم...

جاي سيلي رو صورتش بود..دلم براش سوخت..همونجا دوش گرفت...لباس منو پوشيد..من تو اشپزخانه بودم و مشغول درست کردن قهوه..وقتي برگشتم..ديدم با موهاي خيس و لباس هام که براش بلند بود جلوم وايستاده..بعد اومد جلو و دستشو گذاشت رودستم...من که اون موقعه خيلي ساده و احساسي بودم قلبمو بهش دادم..مدتي گذشت رابطه ي ما قوي تر شد.."رها احساس حسادت و نفرت داشت نسبت به شراره..دندانهايش را روي هم ميساييد"بعد يه روز که زير بارون منتظرش بودم...ديگه نيومد..بي دليل رفت..دوماه گذشت..داغون بودم...تو تعطيلات برگشتم به عمارت...پدرم خسرو...اربابه خشني بود....يادمه وقتي رفتم به عمارت داشت مرضيه ي بيچاره رو کتک ميزد...دلم براش سوخت سريع رفتم سمتشو دست پدرمو گرفتم...هه...خودمم دوتا خوردم اما حداقل دست از سر اون برداشت...دايه تنها کسي بود به خاطرش به عمارت ميرفتم وگرنه دل خوشي از پدرم نداشتم..دايه سريع با پنبه و بتادين اومد استقبالم..."بهراد پوزخند زد"همون روز بهم گفتن قراره زن جديد خسرو بياد عمارت...طبيعتا حس تنفر داشتم بهش تا اينکه عصر اعلام کردن که خانم رسيد..داشتم از پله ها پايين مي اومدم که صداي نازک و پراز نازش تو گوشم پيچيد..يه لحظه حس کردم فلج شدم...تا اينکه از جلوي پله رد شدو ديدمش..اونم منو ديد اما زياد غافلگير نشد.هه..نگو خانوم واسه مالو منال پدرم دندون تيز کرده بود چون يه هفته قبل از رفتنش بهش گفتم ميخوامجدااز پدرم و ارثش زندگي کنم....سعي کردم به روي خودم نيارم....چند روز گذشت...پدرم هم گول ظاهرشو خورده بود...روز به روز ازش متنفر ميدم....دلم داغون شده بود...کمتر از اتاقم بيرون ميرفتم و کمتر حرف ميزدم ...يه شب اومد اتاقم...و ازم عذر خواهي کرد...من فقط به جلوم نگاه ميکردم تازودتر شرشو کم کنه...اما اون با پرويي زياد جلوم نشستو بغلم کرد...پسشزدم..ولي اون دباره نزديک شد...ميخواست کاريوبکنه که من اونو مقدس ميدونستم...سرشو بهم نزديک کرد...که در باز شدوپدرم همينکه چشمش به ما افتاد وحشي شد...شروع کرد به کتک زدن شراره...نميدونستم بايد چيکار کنم...بعد از اينکه اونو خوني کرد از اتاقش رفت...ميدونستم پاي منم که بي گناهم گيره...دوباره برگشت اما اينبار با وسيله ي شکنجش ...شلاق...دوتا بهم زدوقتي ديد کمه منو با دستور يکي از محافظا پايين بردو تو اسطبل تا ميتونست زد..."بهراد دکمه هاشو باز کرد پشت به رها لباس شرو پايين کشيد..."اينا يادگاري همون روز شوم بود...منو همونجا تو اسطبل انداختنو رفتن صداهاي گريه ي دايه رو ميشنيدم ولي نميتونستم حرکت کنم...تا اينکه عصر اونروز منو بردن تو ماشنو بعدشم تبعيد شدم به بندر..اونم واسه کارگري...همينکه زخماي پشتم بسته شد منو گذاشتن واسه کارگري زير دست يه سر کار گر خشن...يه ماه از اومدنم ميگذست که چند تا کار گر بي صفت بهم پيشنهاد کثيفي دادن...منم عصبي شدمد بهشون حمله کردم که از يکيشون چاقو خوردم...وقتي به هوش اومدم تو بيمارستان بودم...همونجا فهميدم دنيا گرگه...نزني ميخوري...وقتي دوباره برگشتم سر کارم ديگه از بهراد سابق خبري نبود...کشتمش...شدم بهرادي که حتي سر کار گرم جرات نزديک شدن به منو نداشت..روحيم داغون بود حتي وقتي بهم محبت ميشد فکر ميکردم همش دروغه...هرکي زياد رو مخم راه ميرفتو ناخداگاه اشو لاش ميکردم....تا اينکه دوسال گذشت...يه روز يه نفر اومد دنبالم..ميگفت پدرم به خاطر بيماري ايدز مرده...ازم ميخواستن برگردم و امور به دست بگيرم...باهاش برگشتم...ولي نه به خاطر امور بي صحاب به خاطر دايه ايي که ميگفتن از بس گريه کرده چيزي ازش نمونده....برگشتم عمارت...دايه جلوم بود ولي نه دايه ي 2سال پيش...لاغر شده بود ...پوستش چروک تر بود...اومد جلو بغلم کردو گريه کرد...منم بعد دوسال اشک ريختم...همه ي خدمتکاراي سابق دورم جمع شدن...مرضيه گريه ميکرد ...از سرو روم ميباريد که چقدر سختي کشيدم...شب اون روز دايه برام ز اين دوسال گفت...که پدرم دختره رو ميکشه و دوماه بعد متوجه ميشه که سرطان داشته..."دستاش مشت شد"..يه خانواده به خاطر يه دختر از هم پاشيد...از همشون متنفر شدم..ميفهمي...متنفر..."بعد با نفرت به رها نگاه کرد...رهاکه تا ان لحظه داشت گريه ميکرد ترسيد...بهراد جلو رفت اخم داشت..."که بعد از 8سال تو اومدي سر راهم...چرا...؟..مگه توهم همجنس اون شراره نيستي..؟؟؟"

"رها ميدانست که اين زخم ها درد دارد "...چي از جونم ميخواي که اين دل بيچارم دوباره به رحم اومده ...ميدونم چه مرگشه..تجربشو دارم...ولي اين بار عجيب تر ميخواد ..بگو چرا اينطوري شد نميفهمم..مگه من از هم جنسات متنفر نبودم هاا؟؟؟.."رها با گريه به بهراد که از سردرد سرش گيج ميرفت نگاه کردو با التماس گفت..-بهراد جان تو رو خدا اروم باش..من ..من فقط خودتو ميخوام به خدا راست ميگم..ميدوني وقتي ناهار خونه نمياي منم اشتها ندارم..؟وقتي شبا پيشم نيستي ميترسم؟..مي...گريه امانش نداد...بهراد با شنيدن اين حرفها که صداقت درش موج ميزد...روي زمين نشست و سرش را در دست گرفت..ميدانست اين رفتار هاي عجيب دلش خبر از عاشقي مجدد را ميدهد ...البته اين بار متفاوترو پاک تر...رها با لرزو گريه بلند شدو با يک ليوان اب و قرص کنار بهراد نشست...قرصو اب را جلويش گرفت...بهراد سرش را بلند کردو به ديوار تکيه داد..با چشمانش به رها خيره شد...حالا که دلش سبک تر شده بود بهرادکينه ايي ترسناک هم در تخيلش محو شد...فقط خودش بودو رها..دستش را به سمت گونه ي رها برد اشکش را پاک کردو صورتش را ناز کرد...رها غرق در ارامش با چشمان خونيش لبخند زد...ليوان و قرص را کنار گذاشتو به اغوش شوهرش پناه برد...يهراد او را به اغوش کشيدو بر موهاي شب مانندش بوسه زد...بوسه ايي که غبار قلبش را پاک کرد...زن مهربان کوچکش را به خود فشرد....-چيکارت کنم فسقلي...؟رها همانطور که سرش روي دوش بهراد بود لبخند زد....

romangram.com | @romangram_com