#سرمای_قلب_تو_پارت_55
-اووه...حالا کي ميره اين همه راهو...بعد پاشد که به اتاق برود...رها با حالي گرفته به روبه رو نگاه ميکرد که سر بهراد از پشت روي شانه اش نشست و زمزمه کرد....-رنگ ابي خيلي بهت مياد ...موهاتم همينطوري بزار...بعد رفت و نميدانست با اين حرف چه به روز دل رها اورد...رها با چشماني گشاد به تنيک ابيش نگاه کردو دستي به موهاي بازش که جولويش را فرق کنار زده بود زد...بهراد با لبخند از پله ها بالا رفت...موقع تعويض لباسش به اين فکر کرد که از گفتن ان حرفها دلش چقدر سبک شد....رها اب دماغش را بالا کشيد و ميز را چيد...بهراد هم يک دوش فوري گرفت و پايين رفت...رها با خجالت به بهراد نگاه نميکردو بهراد اين را ميدانست و موقع غذا خوردن با سماجت نگاهش ميکرد..رها سعي ميکرد لبخندش را حفظ کند....
بهراد-تخت خواب قشنگو شيکي انتخاب کردي ...کي اوردنش....
-ممنون6عصر....بهراد نميدانست چکار کند تا رها دوباره سرحال شود نميدانست ان چند کلمه انقدر رويش تاثير ميگذارد....با اينکه خسته بود اما گفت
-خب تا 11دوساعت و نيم وقت داريم...دوست داري بريم بيرون....رها با چشمان گشاد شده گفت
-راست ميگييي؟.....بهراد -اره کجا بريم؟
رها قيافه ي متفکر گرفتو گفت...-بريم شهر بازييييي
بهراد نزديک بود غذا به گلويش بپرد...اخه کجاي قيافه اش به شهر بازي ميخورد با اين حال ...وقتي ديد رها دوباره سر حال امده گفت...-باشه..برو حاضر شو...رها به سمت اتاق پرواز کرد....مانتوشيريرنگي که بهراد برايش خريده بود را پوشيد با شال فيروزه ايي رنگرا پوشيد...بهراد هم به شلوار کتان و کت اسپرتش اکتفا کردو ماشين را روشن کرد داخل ماشين به رها که داشت به ماشين نزديک ميشد نگاه کرد...با ديدن مانتويي که بر تن داشت لبخند زد اما باديدن ساپورتش لبخندش ماسيد...شيشه را پايين زدو با همان اخم گفت...-برويه شلوار بپوش بعد بيا...رها گيج شدو به پايش نگاه کرد....
-پوشيدم که
-به اون دستمال کاغذي ميکي شلوار...عجله کن وقت داره ميگذره...رها هول هولکي رفتو شلوار جين تنگش را پوشيدو سوار شد...بهراد سري تکان داد
-حالا شد...در طول مسير رها هر از گاهي به بهراد نگاه ميکرد دو در ذهنش ميبوسيدش.....بلاخره رسيدندو پياده شدند....دوشادوش هم راه ميرفتند بهراد مخفيانه به رها که با ذوق اطرافش را نگاه ميکرد نگاه کرد ...رها چشمش به سفينهافتاد با ذوق ساعد بهراد را تکان داد
-بهراد بهراد بيا بريم سفينه....بهراد نگاهي به رها سپس به سفينه کرد...
-خب تو برو من همينجا تشويقت ميکنم...بعد پوزخند زد
-نهههه تو هم بيا لطفاااا...بهراد هوفي کشيدو با هم رفتند...فقط در دل دعا ميکرد که اشنايي او را نبيند...رها با ذوق صرو صدا ميکرد اما بهراد بي ذوقانه ثانيه شماري ميکرد...بعد از پياده شدن رها بدجور سرش گيج ميرفت همچون ادمهاي مست تلو تلو ميخورد...چند بار نزديک بود بيفتد که بهراد نگهش داشتو اورا روي صندلي نشاند....
-تو که تو حالت عادي نميتوني وايسي مجبوري سوار سفينه ميشي....رها لبش را برچيدو گفت...-خيليم خوب وايميسم..اخييي...ولي خوش گذشت بعدي رو چي بريممم ...و به فکر فرو رفت...بهراد پيشانيش را خاراندو با خود گفت..*نه خير...حالا حالا ها گرفتاريم*
رها سوار چند وسيله ي ديگر شدو از يک دست فروش پشمک گرفت...بهراد هم به اجبار رها مثل پسر بچه ها پشمک ميخورد..و ازينکه رها بدون فيس و افاده و نگراني از بابت رژلبس پشمک ميخورد...لذت ميبرد...کنار ان فسقلي حس نشاط ميکرد....
romangram.com | @romangram_com