#سرمای_قلب_تو_پارت_54
-بهترين موقعيته که از قصا کليدش دست پسر عموته...تو فقط راضيش کن.....کيا با پايش روي زمين ضرب ميزد.
-امکان نداره راضي شه ...ولي سعيمو ميکنم
مسعود لبخندي زدو زير گوشش از سود و درامد اين کار ميگفتو کيا همچون مسخ شدگان لبخندش پر رنگ تر ميشد....
ساعت 9شب بود هنوز غذانخورده بود تا بهراد بيايد...با کانال هاي تلويزيون درگير بود که صداي ايفن اورا از جا پراند...بهراد بود...با خوشحالي در را زد...بهراد ماشين را داخل بردو پياده شد...روي پله ها بود که رها در ورودي را باز کردو با انرژي سلام کرد..
-سلاااااام خسته نباشييي...بهراد هم انگار انرژي گرفت
-سلام ممنون
بچه عذر ميخوام که پاکش کردم.....دوباره بهش اضافه کردم لطفا از اول اين پارتو بخونيد ...مرسي
..........
رها کيف را از دستش گرفت و داخل برد بوي چايي هل دار و قرمه سبزي خستگي را از تنش خارج کرد...تعجب ميکرد که اين دخترک کم سنوسال چگونه انقدر خوب حال ادم را خوب ميکند...کتش را در اوردو روي مبل نشست....صداي رها از اشپزخانه مي امد
-اميدوارم با هل مشکلي نداشته باشي....بهراد که با لذت به رها نگاه ميکرد که در اشپزخانه به اينطرفو انطرف ميدود گفت
-مگه ميشه با چايي دست شما مشکل داشت....رها دلش لرزيد بي اختيار اشک در چشمش جمع شد روبه بهراد کردو حرف دلش را زد....
-انقدر کم حرفاي احساسي ميزني که الان تپش قلب گرفتم...بعد سيني را جلوي بهراد داشت....بهراد بي اختيار خنديد..رها.چقدر راحت حرفش را ميزد...خودش هم دقيق نميدانست حسش به رها چيست اما اين را مطمئن بود که از او خوشش امده و دوست ندارد ناراحتيش را ببيند....بيخيال گفت -اگه انقدر برات مهمه مشکلي نيست بازم ميگم.....رها اخم ساختگي کردو لبش را برچيد
-نه خير اينطوري نه بايد از ته قلبت بگي...بهراد که از سربه سر گذاشتنش لذت ميبرد گفت
romangram.com | @romangram_com