#سرمای_قلب_تو_پارت_53


لب تابش را به سرور اصلي شرکت وصل کرد...مشغول پي گيري پروژه ها شد...در اتاقش کوبيده شد.....-بيا تو.....منشي اش با نازو لبخند وارد شدبهراد بدون اينکه سرش را بالا بگير نگاه مختصري به او انداخت....-خوشامد ميگم اقاي راد مهر ..-ممنون....سحر برگه هايي را جلويش گذاشت -اينا ليسي از گزارش کارايي هست که فکرکردم لازم داشته باشيد...بهراد سرش را بالاگرفت انقدر تيز بود که بفهمد همه ي اينها بهانه است....به صندلي تکيه دادو با همان نگاه سردش به سحر نگاه کرد

-نميدونم با اون خدا بيامرز چطوري همکاري ميکردي..ولي از امروز چيزايي که من ميگمو مياري نه چيزايي که خودت فکر ميکني حالام اينارو ببروتا خبرت نکردم مزاحم کارم نشو...بفرما....سحر يخ زده از رفتار بهرادسريع خارج شد...ياد رها افتاد با ان چهره ي مهربان ..بدن عشوه...بدون موهاي بلوند...بدون ارايش غليظ...چقدر تو دل برو بود...خدا را شکر کرد که دايه دخترشيريني را انتخاب کرده در غير اينصورت همان روز اول طرف را طلاق ميداد...دوباره صاف نشستو با لب تابش مشغول شد

رها با بي حالي سيب زميني را در سس کچاب ميزدو ميخورد...چقدر دوست داشت بهراد هم با او ناهار ميخورد...صبح که به مادرش خبر داده بود خيلي خوشحال شدند...حوصله اش سر رفته بود...حتي حوصله نداشت به خانه خودشان برود...لباس پوشيدوبيرون رفت...درخيابان با لذت قدم ميزد...به ويترينها نگاه ميکرد چشمش به يک گدان با گلهاي رز قرمزو سفيد افتاد ..خوشش امد..داخل شدوانرا از پسر چشم هيزي خريد...قبل از اينکه پسر با چشم اورا بخورد خارج شد...کمي گشت که گوشيش زنگ خورد...با ديدن اسم بهراد لبخند زد

-سلااام

-سلام خوبي؟ کجايي ؟صداي ماشين مياد؟

-خونه حوصلم سر رفت گفتم بيام يه چرخي بزنم...کمي سکوت شد

-باشه فقط زياد بيرون نمون...خواستم بهت بگم که دير برميگردم..واسه تختم معذرت ميخوام نمي...

-نه نه مشکلي نيست ..خودم ميرم سفارش ميدم...فقط ادرسو برام بفرست...

بهراد لبخندي زد...*اين فسقليو اين کارا؟؟*

-باشه ..فقط خواهشا صورتي و عروسکي نگير....رها از لحن بامزه اش خنديد...

-باشه يه چيزي انتخاب ميکنم که به سليقه ي شمام بياد..

-مرسي...فعلا

-فعلا

با لبخند گوشي را قطع کردو به راه افتاد...وارد مغازه ايي شد...تخت هاي زيادي بود...چشمش به يک تخت شيک و کلاسيک افتاد به رنگ کرم روشن...همان راسفارش دادو به خانه برگشت...

در خانه ي کيا...مسعود که يکي از برادران نادمي و خلاف کار ماهر با کيا صحبت ميکرد...

romangram.com | @romangram_com