#سرمای_قلب_تو_پارت_52
رها خوشحال از تعريف شهرام...-خواهش ميکنم نوش جونتون...بعد نگاهي به بهراد کرد که با لبخندکمرنگي به ميز نگاه ميکند..* حتما خوشش اومده*...موقع خوردن شهرام مدام تعريف ميکرد...و رها تشکر ميکرد بهراد واقعا از دست پخت رها خوشش امده بود اما نميتوانست بروز دهد...خودش هم نميدانست چرا...بعد از شام هردو تشکر کردند...شهرام رفت سمت پذيرايي و رها مشغول جمع کردن ميز شد بهرادقبل از رفتن گفت-واقعا خوشمزه بود مرسي...رها دوست داشت بال بياورد ناخودگاه ارام دستش را بهم زدو گفت...-راس ميگي.؟...نوش جونت..بهراد بالبخند کمرنگ سري تکان دادو رفت...رها ماندو ذوقي که از تعريف بهراد وجودش را فراگرفته بود..شهرام ساعتي ديگر ماندوبعدرفت...رها کمي خوش را کش اورد....بهراد به ساعتش نگاه کرد...
-امروز حسابي خسته شدي...بروبخواب...رها که ديد بهراد بحث تخت خواب را پيش نميکشد خودش با خجالت گفت...-اتاق بالا ...يه تخت داره اونم يه نفره...چيزه....بهراد-ميدونم...وقت نکردم سفارش بدم...فردااگه وقت شد ميريم ...تو برو بالا بخواب من واسم فرقي نداره...بعد بدنش را کمي کش داد..کوسن را روي زمين انداختو دراز کشيد..بعد ملافه را روي خود کشيد...رها دلش به حالش سوخت و بدون اينکه فکر کند گفت-خب شايد دوتايي جا شديم...اينجا کمر درد ميگيري...با نگاه عجيبه بهراد به خودش امدو چشم دزديد...بهرادبدش نمي امد کنار اين گربه ي خجالتي به خوابد اما ميترسيد دوباره غريزه اش به کار افتد...-من اکثر اوقات هميجا ميخوابم ..نگران نباش..شب به خير...-شب به خبر...بعد با تاراحتي بالا رفت...روي تخت نشست...باز هم تنها ميخوابد؟..تا ساعت 1نصف شب خواب به چشمش نيامد..هم به خاطر تغيير جا بودو هم به خاطر اينکه عشقش در عين نزديکي از او دور بود...چند بار غلط خورد باز هم نتوانست به خوابد...روتختش نشست..دقايقي بعد صداي برخورد چيزي به پنجره اورا ترساند...به سمت پنجره رفت ديد خوفاشي به پنجره چسبيده با ديدن او به شدت ترسيد..سريع متکارا و ملافه را برداشتو از اتاق خارج شد...نفس راحتي کشيد..از بالا به بهراد که خواب بود نگاه کرد..دلش برايش ضعف رفت...ارام ارام پايين رفت...کنارش ايستاد...متکارا در يک وجبي از او روي قايچه ي 6متري انداخت و رو به بهراد دراز کشيد...چشمانش را روي هم گذاشتو خوابيد...ساعتي بعد بهراد در خواب غلطي زدکه حس کرد چيز تيزي به پشتش خورد..چشمانش را که باز کرد ديد رهاست...نيم خيز شدو با دقت نگاهش کرد*چرا اومده اينجا*..ان چيز تيز هم ناخن هايش بود...انقدر در خواب ملوس بود که بهراد طاقت نياوردو خودش را به او نزديک کرد...و دستش ارا ارام دور کمرش انداخت..اکنون رها در مکان روياييش بود و کامل در بغل بهراد فرورفته بود
در آن تاريکي آلارم گوشي به صدا درآمد ...سريع خم شد و آن را خاموش کرد...بعد به رها که پشتش به او بود نگاه کرد...از بغل کردنش حس خوشايندي داشت...طوري که دوست نداشت از جايش بلند شود...اما روزهاي پرمشغله اش فرا رسيده بود...از او فاصله گرفت و بلند شد ..ساعت6و نيم بود..به اتاقش رفت تا وسايلش را آماده کند....5دقيقه بعد از رفتن بهراد به اتاق...رها با احساس سرما چشمش.را باز کرد..نمي دانست آن گرما به خاطر آغوش بهراد بوده...به ساعت نگاه کرد...6و 45دقيقه بود و جاي بهراد خالي *...يعني رفته؟*با شنيدن سرو صدا از اتاق بالا فهميد که نرفته...قبل از بلند شدن با خود گفت*اگه پرسيد چرا اومدم پايين چي بگم؟ اممم..اها ...ميگم از تنهايي ترسيدم...خب راستم ميگم..اون خفاشه ديشب زهره ترکم کرد*از جايش بلند شد..با خوشحالي کشو قوسي به بدنش داد و دست به کمر با خود گفت*خب...از امروز شروع ميکنم*بعد به آشپزخانه رفت و دکمه ي جايي ساز را زد...به پذيرايي برگشت ملافه ها را تا زدو پرده ها را کنار کشيد...هواي گرگو ميش صبح در حياط خيلي زيبا و رويايي بود
-صبح به خير.....صداي محکو بهراد بود رها با لبخد جوابش را داد....بهراد باان کتو شلوار اب تيره و پيراهن مشکي پايين امد و عطر مخصوصش در فضا پيچيد...کيف چرم مشکيش هم در دستش بود...
رها-صبحونه نميخوري؟
-نه...کمي ديرم شده...اگه کاري داشتي زنگ بزن...اگر واسه خريد نتونستم برگردم خبرت ميکنم...
-مشکلي نيست ..واسه ناهار برميگردي؟.......بهراد دستي لاي مويش کشيد....
-نه احتمالا شب بر ميگردم...يعني از اين به بعد همينطوريه...راستي اين کارت مال توه هر ماه مبلغي برات واريز ميکنم...هر چي دوستداشتي بخر....خب کاري نداري؟
رها کارت را گرفت-...نه به سلامت
بعد بهراد از خانه خارج وسوار ماشين مورد علاقه اش شد ورفت....رها دوست داشت بهراد حداقل براي ناهار برگردد...اما چاره ايي نبود ..قبلا تمام شرايط بهراد را پذيرفته بود...دوباره لبخند زد...*خب خيلي از زنا اينطورين..*ناگهان به ياد خانواده اش افتاد ...تصميم گرفت10به بعد تماس بگيرد...
پساز صبحانه مشغول نظافت شد...بعد به خياط رفت و کمي قدم زد...حس خوبي به خانه ي دونفره يشان داشت....
ماشين رابه پارکينگ برد...همينکه داخل شد اقاي محمدي نگهبان شرکت جلوي پايش بلند شد...در داخل کارکنان قديمي با او احوال پرسي و چاپلوسي کردند عده ايي هم که تازه کار بودند با تعجب به پسر جلويشان که به سمت اتاق رياست ميرفت نگاه ميکردند...بعد از اينکه از اسانسور پياده شد متوجه دختري پشت ميز منشي گري شد...دختربهراد را ميشناخت چون چند باري بهراد براي ديدن فرشيد امده بود...دخترجلويش بلند شدو سلام کرد...بهراد هم ارام جوابش را دادو داخل شد....دختر اين بار هم مايوس شد چرا که بهراد باز هم به او توجه نکرد....سخر دختر پر طرفداري بود که بهراد را چند بار در کلوپ شهرام ديده بود...موهاي بلوند زيبا...با بيني عمل شده...و صورت عروسکي...لباسهاي مدرن و شيک...روي صندلي نشست..دوست داشت دل پسري چون بهراد را به دست اورد زيرا که عاشق جلب توجه بود...بهراد کيفش را روي ميز گذاشت ....و به اتاق سه سال پيشش نگاه کرد ...تغيير چنداني نکرده بود...
romangram.com | @romangram_com