#سرمای_قلب_تو_پارت_51


بعد شهرام کتش را در اورد...رها با حس خوب ميزباني برايشان چايي گذاشت و در اشپزخانه مشغول شد...کم کم بوي پياز داغ دو مرد گرسنه را شاد کرد

-اخخخ بهراد خوش به حالت از اين به بعديکي هست که واست غذا بپزه..هيييي

.... ..

نظرو لايک فراموش نشهههه



بهراد در جوابش تنها لبخند کوچکي زد

-نه بابا خوشحاليييي...حقم داري..

رها در اشپزخانه بلند گفت-بهراد جان ميشه يه لحظه بياي...بهرادتعجبش را بروز نداداز کي تا حالا شده بود بهراد جان؟....اما شهرام سوت کشدارو بعد چشمکي به بهراد زد...بهراد هم قندي که در دستش بود را سمتش پرت کردو بلند شد...به اشپز خانه رفت ديد رها تا جايي که توان دارد خودش را کش اورده تا تابه ي کوچکو دسته دار را پايين بياورد...بهراد بدون اينکه اعلام کند جلو رفت و در يک سانتي رها ايستادو بدون اينکه تلاشي کند تابه را پايين اورد...رها در همين حين دستش در هوا خشک ماندو خودش را به سينک چسباند...بهراد تابه را در همان حالت جلويش گرفت...رها برنگشت که مبادا صورت سرخش اورا لو دهد...-م ممنون..

-کمک خواستي بگو...بعدبه سمت پذيرايي رفت...رها در دل قربان صدقه اش ميرفت..بهراد در عمارت دست به سياهو سفيد نميزد اما اينجابه هر که ميرسيد کمک ميکرد....گوشتو پيازو رب گوجه را تفت ميدادو با خوشحالي سرگرم بود.....

-نميدونم چيکار کنم بهراد...کيا حسابي رفته تو خطشون....نگرانم براش

-باهاش حرف زدي؟

-اره ولي از صدتا ادم کر هم بدتره...انگار نميشنوه

-پس نصيحت فايده ايي نداره خودت که ميدوني چقدر يه دندس...هردو براي کيا ناراحت بودند...

رها-اقايون شام امادس ... هردو وارد اشپزخانه شدند...ميز را کامل چشيده بودوماکاروني را با ته ديگ سيب زميني تزئين کرده بود...شهرام دستانش را بهم ماليد..

-چه کردي رها خانوم ..دستت درد نکنه..امشب يه دلي از عذا در مياريم....

romangram.com | @romangram_com