#سرمای_قلب_تو_پارت_49
-ممنون...رها با خود گفت*نه...خبري از بغل و ماچ نيست*بعد با اين حرفش مخفيانه خنديد ...همين هم انتظار ميرفت...بهراد کنار رهاو جواد ايستاد
-تو برو تو ما وسايلو مياريم....رها سري تکان دادو داخل شد
-نه اقا شمام برين خودم ميارم......با همان قيافه ي جديش جواب داد...
-سنگينه بزار کمکت کنم.....بعد کارتون کتابهارا بلند کردو برد....جواد هم بقيه را برد
-شرمنده اقاافتادين تو زحمت....با اجازتون من ديگه برم
-چه زحمتي...فعلا بمون تا خستگيت در بره...الان اوج ترافيکم هست...
رها که با ذوق در اشپز خانه ميچرخيد بلند گفت...
-تشريف داشته باشيد اقا جواد ..الان چايي ميارم
بهراد متعجب به اشپزخانه که کمي مشخص بود نگاه کرد...وگوشه ي لبش کش امد..*نيومده مشغول شد*رهابعد از اينکه اب به جوش امد کيسه ي چايي را در سه فنجان گذاشت و جلويشان گذاشت..هردو تشکر کردند...بعد رها کنار بهراد نشست...بهراد از اوضاع عمارت با جواد حرف ميزدو نيم رخش مشخص بود...رها هم با گوشه ي چشم به او نگاه ميکرد...به بالاو پايين رفتن سيب گلويش موقع نوشيدن چايي...دلش براي همان هم تنگ شده بود...کمي بعد رها به طبقه ي بالا رفت..تا لباس مناسبي بپوشدکه بين چهار اتاق مردد شد...در اول را باز کرد...نه اتاق مطالعه بود...دوم را باز کردبا ديدن تخت يک نفره *نوچ اينم نيست*به سمت دوتا اتاق ديگر رفت که ديد قفل است...پس ناچار وارد هماناتاقي شد که تخت يکنفره داشت....اتاق روشن و دلبازي بود با دوتا پنجره با کاغذ ديواري کرم و طرح هاي طلايي...از اين اتاق خوشش امد...چمدان را باز کردو تنکش را پوشيدو شالش را بر سر کشيدو پايين رفت...جواد ساعتي بعد بلند شد و عزم رفتن کرد...بهرادو رها او را بدرقه کردندو به رفتنش کوتا نگاه کردند...بعد از بسته شدن دررها رفت تا بشقابهاي ميوه خوري راجمع کند...
-ولشون کن خسته ايي برو استراحت کن...رها از توجه بهرادبه وجد امد...-نه خسته نيستم....بعد ياد اتاقها افتاد
-راستي ..من لباسامو بردم تو اتاقي که يه دونه تخت داشت ..اخه دوتا از اتاقا قفل بودنو يکشيم اتاق کار بود....بهراد سري تکان دادو نشست....
-درست جايي گذاشتي...اون دوتا اتاق خالين...رها گيج شد ...يعني اتاق مشترکشان يک تخت يکنفره داشت؟..از بحث کردن راجب تخت دونفره تجالت ميکشيد پس بحث را ادامه نداد تا بهراد خود موقع خواب متوجه شود...ظرفهارا درسينک گذاشت و شست....با برگه هاي انباشته شده روي ميز مشغول بود...رها هم در يخچال دنبال مواد خوراکي براي غذا ميگشت...يخچال زيادي خالي بود وتقريبا چيزي براي خوردن نداشت...رها در يخچال را بست و کنار مبل بهراد ايستاد
-امم...بهراد؟..ميگم واسه شام چيزي تو يخچال نداريم...همانطور که سرش در برگه ها بود گفت-زنگ ميزنم از بيرون بيارن...
رها با خود زير لب ميگفت-دوست داشتم خودم درست کنم.. بهراد نگاهي به دخترک که همچون گربه ايي لوس شده بودو به تلويزيون خاموش نگاه ميکرد کردو گفت-الان واسه خريد کردن ديره...بزار واسه فردا...رها سري تکان دادونشست...بهراد دوباره خواست با برگه ها مشغول شود که گوشيش زنگ خوردبا ديدن اسم شهرام دکمه ي اتصال را زد...
-سلام
romangram.com | @romangram_com