#سرمای_قلب_تو_پارت_48
-سلام خوبم...اره همچي خوب پيش رفت...ببين دايه...(ميدانست دايه ناراحت ميشود)..از امروز بايد تو تهران بمونم...علاوه بر کارخونه ..شرکتم بهش اضافه شد..به رهابگو وسايلشو جمع کنه و فردا با جواد بياد تهران...خيلي دوست دارم تو هم بياي ..ولي ميدونم که نميتوني از روستا دل بکني...بازم تصميم با خودته...
دايه اشک درچشمش جمع شد ميدانست بهراد انجا ماندگار شود ديگر دوماه دوماه اورا نخواهد ديد...ازان مهمتر عروس جگر گوشه اش راهم از او دور ميماند...اه سردي کشيد و ارام گفت...
-ميدونم پسرم درکت ميکنم...به رها ميگم اماده شه...اونجا مراقب هم باشين عزيز دلم..فقط يادت نره که اينجا يه دايه داريکه هميشه چشم به راهته...بغض داشت..
بهراد چگونه فراموش ميکرد،؟دايه را با دنيا عوض نميکرد...
-چشم دايه جان...قول ميدم هر ماه سر بزنيم...دايه لبخندي زد...بعد از خداحافظي ...دايه چشمش به رها خورد که با لبخند از پله ها پايين ميامد...وقتي نگاهش به اشک چشم دايه افتاد با نگرتني به سمتش رفت
-دايه؟؟چيزي شده؟؟؟
دايه با لبخند تلخي برايش حرفهاي بهراد را گفت..رها نميدانست شاد باشد از اينکه پيش بهراد و خانواده اش ميرود يا ناراحت از اينکه بايد از دايه و بي بي و اقاجون دور باشد...دايه را بغل کردو بوسيد....
-قربونت گريه نکن قول ميدم زود زود سر بزنيم بهتون...
و خودش با چشمان اشکي به اتاقش رفتو وسايلش را جمع کرد...عصر با دايه و جواد به خانه ي اقاجون براي خداحافظي رفتند..بعد از خداحافظي غمگين و دل کندن از هم به عمارت برگشتند...و رها براي فردا اماده شد.....خوابش نمي امد ..به جاي خالي بهراد روي تخت نگاه ميکرد که بدجور مشخص بود و تخت بدون بهراد خيلي بزرگ بود...اهي کشيد..متکاي يش را جاي بهراد گذاشتو بغل کرد و کمي بعد به خواب رفت...
دلش براي باغ عمارت هم تنگ ميشد تازه 5روز از زندگيش در عمارت ميگذشت ...جواد وسايلش که شامل لباسو کتابهايش بودرا داخل صندوق عقب گذاشت...رها از بغل دايه جداشد...با چشمهايشان حرفهاي ديشب را مرور کردن...بعد از خداحافظي رها سوار شدو ماشين حرکت کرد...
در طول مسير رها به حرفهاي دايه فکر ميکرد
-عزيز دايه...از فردا ديگه خودتيو بهراد .مراقب همديگه باشيد...(بعد از اه کوچکي ادامه داد)...پسرم کمي خشکو جدي هست..اما قلبش مهربونه..بچم تو جونياش اسيب ديد..خوشيهاشو کنار گذاشت...روحيش افسرده شد...ولي تو شادي دخترم محبتتو بروز ميدي...يه پا خانومي..ميتوني کمکش کني..
سرش را به شيشه ماشين تکيه داد...در دل به دايه گفت*سعيمو ميکنم دايه جون*....
بعد از دوساعت مسير طولاني بلاخره وارد تهران شلوغ شدند...صداي بوق ماشين ها پس از ان يک ناهو نيم براي رها عذاب اور بود ...اما در اين شهر مردي منتظرش بود...جوادبه سمت خانه ي بهراد ميرفت...بلاخره ماشين متوقف شد...بهبيرون خانه نگاه کرد ...خانه بزرگ و زيبايي بود...جواد ايفن رازد...در باز شدوماشين را به داخل برد رها با دقت به همه جا نگاه ميکرد....حياطي درخت کاري شدونقلي که يک ششم حياط عمارت بزرگ نبود...ديگر خبري از خدمه و محافظ نبود...رها از ماشين پياده شدو مردد به درورودي نگاه کرد..جواد وسايل را بر زمين گذاشت تا داخل شود...با صداي در هردو به خود امدند و همه ي زندگي رها در چهارچوب رها دوست داشت خودش را به بغلش پرت کند..چه قدر در ان لباسهاي معمولي خودماني تر بود با ان تيشرت جذب طوسي...رها با لبخندبلند سلام داد...انگار انرژيش زياد شده بود...بهراد همانطور که از پله ها پايين مي امد با لبخند جوابش را داد..
-سلام...خسته نباشي...
romangram.com | @romangram_com