#سرمای_قلب_تو_پارت_47


-اره مادر چطور...با خوشحالي گفت

-ميخوام بفرستمش برام کاموا و لوازم بافتني بگيره....دايه با تعجب گفت

-مگه بلدي مادر؟..رها کمي سينه سپر کرد

-بله چه جورم..خوراکمه...

-الهي قربونت برم ...عروسم يه پاهنرههه

بعد رها با لبخند به حياط رفتو کنار اتاقکي که راننده ها انجااستراحت ميکردند رفت....

با فاصله از انجا ايستاد

-اقا جواد؟؟

مرد تقريبا45ساله سريع از اتاقک خارج شدو خيلي مسولانه گفت

-جانم خانوم جان امري داشتيد؟

- رستش ميخوام بريد بازار برام يه ليستي رو تهييه کنيد.....جواد دستش را روي چشمش گذاشت

-چشم خانوم

-چشمتون بي بلا ...بعد دويد داخل تا لوازم مورد نيازش را بنويسد...بعد از نوشتن دوباره پايين امد...ليست را داد به جوادو اوهم راهي بازار شد...در ذهنش هزارمدل را ميگذراند و بهراد را در انها تصور ميکرد......

در خانه را باز کردو داخل شد...اين دوروز مشغول گرفتن مراسم باشکوهي براي فرشيد که همچون برادر بزرگ دوستش داشت بود....روي کاناپه دراز کشيد...از حالا کارهاي شرکت هم به بقيه ي گرفتاريش اضافه شد...در فکر اين بود که بسپرد تا دستي بر اين خانه ي شلخته بکشندو رها را اينجا بياورد...اين شرکت اولين داشته و مهمترين ارثيه ي خاندانش است و بعد از ان روستا....گوشيش را برداشت و شماره ي شهرام را گرفت...بعداز احوال پرسي ..گرفتن متخدم رابراي يک روز به او سپرد...بعداز قطع کردن...اينبار به عمارت زنگ زد..مرضيه خانوم بعد از احوال پرسي گوشي را به فاطمه خانوم داد.....

-سلام پسرم خوبي؟؟مراسم تمومشد؟

romangram.com | @romangram_com