#سرمای_قلب_تو_پارت_46
رها از اتاق خارج شدو مدام با خود فکر ميکرد که چه کاري بايد انجام دهد...وبهراد با همان پوزخند گفت که کنترل کردن غريزه اش به اذبت کردن اين دختر خيلي مي ارزد......انگار که حس شيطنت جواني اش هم کمي به کار افتاده...
در حين شام خوردن رها زير چشمي به بهراد نگاه کرد...بازهم اخم داشت...دوباره خود را با غذا مشغول کرد...نميدانست تنبيهش چيست...بعد از غذابه کتاب خانه رفت...کتابخانه ي بزرگي که با ميزو صندلي مطالعه...صندلي را عقب کشيدو کتاب زيست را باز کردو مشغول مطالعه شد تا اينکه ساعت 11شدو احساس خستگي کرد...چراغ را خاموش کردوبعد از گفتن شب به خير با خميازه ايي به طبقه ي بالا رفت...هين رفتن به اتاق بهراد از اتاقش خارج شدو بارها برخورد کوچکي کرد راها هم کمي شوک شد
-ااا خسته نباشي
-ممنون...بعد به چشماي خواب الود رها نگاهي کردو گفت-به نظر خسته مياي..بهتره بريم بخوابيم...رها چشمش را کمي چرخاند*بريم بخوابيم!!*سري تکان دادو کنار بهراد به راه افتاد...بهراد هم براي اذيت کردنش کمي هيجان داشت به رهاي سربه زير با پوزخند نگاه کرد....داخل شدند رها که خواب ازسرورويش ميباريد روي تخت نشست و بهراد هم کنارش ...رها با خجالت و قيافه ايي متعجب به او نگاه کرد*نکنه خبريهه!!*بهراد بيخيال وبا قيافه ي خنثي يش روي دودستش به عقب کمي تکيه کردو گفت...-پيرهنمو در بيار...بعد نگاه معموليه به رها که داشت رنگ عوض ميکرد انداخت..رها باورش نشد پرسيد-چي؟...بهراد که داشت با قيافه ي جديش رها را ميترساند گفت
-پيراهنم و دربيار.. من عادت ندارم با پيراهن بخوابم..
رها هول شدتازه يادش افتاد با بهراد قراري گذاشته بود...بهراد منتظرو بيخيال به روبه رويش خيره بود که رها با عرق و خجالت مقابلش ايستاد و دستان لرزانش را به سمت دکمه ي پيراهنش برد...جلويش خم بودو همانکه دوکمه اش راباز کرد نفسي بيرون داد...با باز کردن دوکمه ي سوم و چهارم لرزش دستانش بيشتر شدوپشتش عرق کرد...ديگر جرات نگاه کردن بدنش را نداشت چشمش رابستو سريع و دکمه هارا با سرعت نور باز کردو صاف ايستاد...بهراد نگاه عاقل اندر سفيه ايي انداخت که يعني "درش بيار"...رها پيراهنش را از شانه پايين کشيد...بهراد تنها لطفي که کرد اين بود که دستانش را بالا ببرد تا استينهارا خارج کند...مدام اب دهانش را قورت ميداد..*چرا هول ميکني رها..اروم باش دختر تو ديگه زنشي*..بعد خم شد تا لباس را از پشتش بيرون بکشد که باديدن خطوط خم روي پشت بهراد که نه يکي بلکه چندتا بود خشک شد...اشک در چشمانش جمع شد...ارام به بهراد نگاه کرد بهراد که رد نگاهش را گرفته بود همانطور خونسردو با پوزخند گفت ....-يادگاري گذشتس...رهادوست داشت بگويد ..مگر گذشته ات چهگونه بوده؟...اما بهرادبه سمت خودش رفتو دراز کشيد ظاهرا او هم خيلي خسته بود...بيخيال کنجکاويش شدو روي تخت نشست که بهراد گفت...-انقدر نرو گوشه ممکنه مثل ديشب شانس نياريو بيفتي...رها با همان ناراحتي کمي به سمتش رفت -شب به خير....-شب به خير...چشمانش را بست و تظاهر به خوابيدن کرد..در حالي قلبش داشت اتش ميگرفت...چه کسي جرات کرده بر پشت مردش اينگونه خط بياندازد..؟؟...اشکي از گوشه چشمش پايين چکيد...صبح از خواب بيدار شد و متوجه بهراد شد که همچنان خواب بود از اينکه زودتر از بهراد بيدارشده بود حس خوبي داشت نگاهش به زاويه ايي که بازووساعدش درست کرده بود افتاد همچون گربه ايي ملوس به اونگاه ميکرد دوست داشت سرش را انجا جا کند...اما...هنوز از عکس العمل بهراد ميترسيد...باصداي زنگ گوشي بهراد از جا پريد بهراد هم همينطور ..سريع به کنارش نگاه کردو با چشمان نيمه باز جواب داد
-بله
-.........
ناگهان با ناراحتي پيشانيش را خاراندو بعد چشمانش رابست...گوشي را کناري انداخت و سرش را به دستش تکيه داد...رها قلبش را در دهان حس ميکرد...يعني چه شده بود...نتوانست ساکت بماند.....-ا تفاقي ..افتاده؟؟
بهراد نگاه غمگيني به اوکردو باناراحتي گفت-فرشيدمنشيم ..صبح زود فوت کرد...
رهاکلي ناراحت شد...دوست داشت بغلش کندو بگويد متاسفم...ظاهرا منشيش برايش مهم بوده...براي همين با ترديد ارام دستش را روي بازويش گذاشت و با صداي ظريفش گفت.. -متاسفم خدارحمتش کنه....بهراد فقط سري تکان داد...بعد با سمت کمد لباس رفتوپيرهن مشکي همراه با کتو شلوار مشکيش را پوشيدو از اتاق خارج شد...رها نفهميد کجا ميرود ولي حتما به بيمارستان ميرفت...با ناراحتي بلندشدو لباسش را پوشيدو بيرون رفت...و باصداي ماشين بهراد در دل گفت*به سلامت*...به دايه که کنار در ورودي بود نگاه کردو صبح به خير گفت...دايه هم با نهايت محبت جواب داد....از حرفهاي دايه مشخص بود که بهراد تا سه روز ديگر برنميگردد...اهي کشيد...يعني مشغله ي ذهني اين روزهايش را تاسه روز نميديد؟؟...
بهراد از اين خبر شوکه شده بودو تا حدودي عذاب وجدان...چون فرشيد در مسير رفتن به شرکت شريکش به جاي بهراد..تصادف کرده ود تا ديروز درشرايط وخيمي بوده...خود را به بيمارستان رسانيدو مردانو زنان سياه پوش و گريان را ديد که داشتند پرونده ي فرشيد را از بيمارستان تحويل ميگرفتند...زير دستانش در شرکت با ديدن بهراد به سمتش رفتندوبرايش جريان راشرح دادند و به خانواده ي داغ دار اشاره کردند...بهراد به انها نگاه کرد زني در حال شيون کنار دخترو سه مرد ديگر ايستاده بود...جلو رفت و محترمانه تسليت دادو به انها گفت که يک مراسم بزرگ برايش ترتيب ميدهدو بعد کمي دلداري انهارا تنها گذاشت
يک روز از رفتن بهراد گذشت به در اتاق کارش نگاه کرد که گاهي غفلگيرانه از ان خارج ميشد..اهي کشيدوبه کنار فاطمه خانوم رفت....دايه هم رها را کنار خود نشاندو موهايش را نوازش کرد....-عزيز دلم چرا انقدر کسلي...واسه خودت بگرد...برو خريد...از اينکارايي که جونا دوس دارن...
-راحتم دايه جون...فقط حالو حوصله ندارم...بعد تازه يادش امد که هنر بافتي را خوب بلد است در حد بافتن ژاکت..سريع گفت-دايه اقا جواد تو حياطه؟...
romangram.com | @romangram_com