#سرمای_قلب_تو_پارت_44
-چي بگم اقا..ميگن فرشيد زياد شانس زنده بودن نداره....
-خيله خب بگو بهش خوب رسيدگي کنن هم از اون هم از خانوادش...کام....حرفش با شنيدن صداي جيغ اشنايي ناکامل ماند...گوشيرا روي تخت پرت کردو دويد سمت پنجره که ديد باغ بان و رها در حال دويدنو دادو فريادند....و سگهاي محبوب شکاريش به دنبال انها....با عجله و دو از اتاق بيرون رفت و .....
-بدو دخترم بدو....باغبان بيچاره با سرعت بي سابقه ايي در عمرش ميدويد و رها هم همينطور...سگها با صداهاي وحشتناک پارس ميکردندو ان دوراهدف گرفته بودند...رها ديگر اشکش داشت درميامد*واااي خدا ..چه غلطي کردم..*چشمانش را بست و فقط ميدويد...تا اينکه صداي سوتي شنيدو در اغوش کسي فرو رفت...مگر بوي عطر بهراد را ميشد فراموش کرد!!..همانطور که بهراد را بغل کرده بود به پشت برگشت ديد هرسه سگ به رديف نشسته اند...نفس راحتي کشيدو اب بيني اش را بالا کشيد..سرش را بالا گرفت و با چهره ي درهم بهراد مواجه شد بهراد ان دستي را که روپشت رها بود انداخت...رها هم خجالت وشرمزده به سختي از او جداشد..و سر به زيرکمي عقب تر ايستاد...
بهراد که کمي نفس نفس ميزد با صداي تقريبا کنترل شده خطاب به ان دو گفت-چطونه اول صبحي عمارتو روسرتون گذاشتين..رها جوابي نداشت و همانطور شرمزده به کفشهاي بهراد نگاه ميکرد....
بهراد خطاب به باغبان گفت-تو که ميدوني اون سگا وحشين چرا گذاشتي نزديکشون بشه...؟
-ا اق اقا...شرمنده کوتاهي از من بود ...رها سريع گفت
-نه به خدا تقصير من بود عمو زياد گفت نرم..ولي..من ول کن نبودم...معذرت ميخوام...
قيافه ي رها بهراد رااز تنبيه کردن باز داشت به باغبان اشاره داد برود ....بعد خود را به رها نزديک کرد..طوري که رها مضطرب تر شد با حرص گفت...-تو تايه دردسر درست نکني راحت نميشي؟؟..اگه يه بار ديگه تکرار شه از باغ رفتن محرومي...رها با چشمان اشکي به بهراد نگاه کرد...-من..من..
-ديگه فراموش کن ولي بهتره اخطارمو جدي بگير...حاالام برو تو...
رها اب بيني اش را بالا کشيدو داخل شد...و روي مبل در سالن نشست...خودش هم ميدانست اين کنجکاوي اخر کار دستش ميدهد...بهراد سه تا سگ را با خود همراه کردو به سمت لانه هايشان برد..سپس قلاده را به گردنشان بست...ودوباره سمت عمارت رفت...اگر خبر تصادف فرشيد اينگونه ناراحتش نميکرد شايد با رها بهتر برخورد ميکرد......
در خانه ي کيا ...شهرام با اعصاب خورد دنبال کيا که از اتاي بيرون ميامد ميرفت...
شهرام-کيا تو ديگه انگار زده به سرت...
-بسه ديگه...
-مرد حسابي اون برادراي نادري اخرش بدبختت ميکنن
-اي بابا ...برادر من من فقط دنبال پيشرفتم که اون سه تا خوب ميدونن ...
romangram.com | @romangram_com