#سرمای_قلب_تو_پارت_43


دايه-خواهش ميکنم عزيزم...يه عروس گل که بيشتر ندارم...بعد ارام به رها خوراند در همين حين در باز شدو بهراد داخل شد....هرسه به او خيره شدند..رها و دايه به کلي دچار هنگ شدند...بهراد هم به وضعيت عجيب انها نگاه کرد...رها از خدا طلب مرگ کرد بابت اين ضايگي...بهرادچشم از ان دو گرفت و روبه نازنين خانوم با لبخند گفت-سلام مادر خوشومدي؟...نازنين خانوم ذوق مرگ شد از لفظ مادر گفتنش...-ممنون پسرم قراره امشب برگرديم گفتم قبلش يه سري بهتون بزنم...

-به سلامت برين انشالا..دوباره به قيافه هاي خجالت زده اندو نگاه کرد

-رها...بهتري؟....رها کارش از قرمز گذشت و تقريبا بنفش شد...-ا اره...بهراد سري تکان دادو با يک با اجازه خارج شد....همين که به اتاق کارش رسيد..خنديد....

-گفتم اينا از صبح جيک تو جيک همن نگو نقشه داشتن....سري تکان دادو بالبخند روي صندلي نشست...وبه اين فکر کرد که اين يک ماه چندبارازته دل خنديده....واين دختر با همان سادگي وبامزه ايي باعثش بوده



بعد از رفتن بهراد از اتاق رها با همان صورت سرخ به دايه نگاه کرد که دايه با علامت چشم فهماند که *عيبي نداره مادر*...نازنين خانوم ساعتي ديگر ماندبعد رها را بغل کردو بوييد....رها هم کمي اشک ريخت...بعدخداحافظي کردو رفت...رهاپس از کمي دلتنگي از اغوش دايه بيرون امد..تازه بياد بهراد وسوتيشان افتاد...با قيافه ايي که نزديک بود زير گريه بزند گفت..-وااي دايه جلو بهراد ابروم رفت...دايه ريز خنديد..و دلداريش دادبعد دايه به رها پيشنهاد داد که از باغ ديدن کند تا روحيه اش بهتر شود رها هم که عاشق مناظردارودرخت و بود با خوشحالي پذيرفت....شالش را روي سرش مرتب کردو در را ارام باز کرد تا به دور از چشم بهراد از پله ها پايين رود کمي سرک کشيد وقتي ديد بهراد نيست سريع از پله ها پايين امد و به سمت حياط رفت...همانطور که قدم ميزد با دقت به اطرافش نگاه ميکردو هواي تازه را به ريه اش ميفرستاد...به باغ رسيد ....کف کرد...باغ بسيار زيبايي بود پر از بوته و درختاني که برگهايشان به رنگ قرمزو زرد درامده بوده بود ...وقتي از لابه لايشان ميگذشت برگها ارام روي سرش ميريختندو اين همه زيبايي رها را در خيالات قشنگي فرو ميبرد...کمي که جلو رفت پير مرد باغباني را کنار بوته ديد که داشت برگها را جمع ميکرد....

-سلام عمو جان خسته نباشي....پيرمرد نگاهي به بانوي جديد عمارت انداخت...و صاف ايستاد

-سلام خانوم جان سلامت باشي...

-اينجا خيلي قشنگه حدس ميزنم کارش شماس...

پيره مرد به دخترک لبخندي زد...

-چشاتون قشنگ ميبينه خانوم جان...بله ...يه عمر دارم واسه اين باغ پدري ميکنم....

-خيلي خوش سليقه ايين....من اومد يه نگاهي به اينجا بندازم...بعدا ميبينمتون...فعلا...

- زنده باشي دخترم...

رها دوباره به راهش ادامه دادو روي برگ ها راه ميرفت تا اينکه ديد ديوار انتهاي باغ کمي فرو رفته و يک راهرو باريک درست کرده رها با کنجکاوي به سمتش رفت و با ديدن سه خانه ي کوچک و چوبي ذوق زده شد....-اخييي لونه سگههه....عاشق چهارپايان بود از هرچه که بگويي به خصوص سگ و گربه...باغبان که هنوز به رها ديد داشت ...با ديدن ان دختر کنار لانه هاي سگ شکاري بهراد داد زد...-خانوم جان نرو جلو اون سگا وحشين بعد خودش دويد سمتش....رها هم ببند گفت-نترس عمو جون من استاد رام کردن حيواناتم..*البته به جز اون مرغ قهوه ايي*...بعد صداهايي از خود دراورد تا سگها بيرون بيايند...باغبان با نفس نفس خودش را به رها رساند ......-خانوم جان ...اينا وحشين....هيچکسو غير اقا نميش...ناسن...بريد از اينجا...-شما فقط نگاه کن...بعد ديد ازان تاريکي لانه سگهايي بزرگ جسه با دندانهاي ترسناک و چشمان قرمز....والبته مشکي رنگ خارج شدند...رها اول کمي ترسيد ولي بعد کمي صداي ملوسانه دراوردو خم شد ....باغبان-يا خدا قلاده هم گردنشون نيستت....رهامتوجه چشمانه و دندانهاي غير دوستانه ي سگها شد......

بهراد-الان حالش چطوره؟

romangram.com | @romangram_com