#سرمای_قلب_تو_پارت_42
....
رهادر را ارام بست و از پله ها پايين رفت...بوي حلوارا تا لوزوالمعده اش حس کرد..پايين پله ها اييستاد کسي نبود..نميدانست از امروز بايد چکار کند...*يعني بهراد رفته؟؟*با صداي مرضيه خانوم دومترهواپريد.....
-سلام خانوم جان
-سلام..*خانوم جاااان؟؟*....مرضيه با مهرباني گفت...
-چرا اينجا وايستاديد خانوم جان بفرماييد سر ميز صبحونه فاطمه خانوم منتظرتونن.....رها با لبخند تشکر کردو به سمت سالن غذا خوري رفت...فاطمه خانوم کنار پنجره سالن ايستاده بودودر افکارش غرق بود....-سلام دايه....
فاطمه باشنيدن "دايه"از زبان عروسش شوکه شد....-سلام عزيز دلم صبحت به خير ...چرا وايستادي مادر بيا بشين...رها به تبعيت از بهراد ديشب تصميم گرفت که فاطمه خانوم را دايه خطاب کند...و فاطمه خانوم هم بسيار خرسند شده بود...دايه انگار کمي در گفتن چيزي مردد بود...رهاسرش رابه زير انداخت...داز گفتنش منصرف شدو گفت-مادر اگه گرسنته تا مازودتر بخوريم...رها سرش را بالا گرفت...-من زياد گرسنم نيست ..وايميسم بهراد بياد بعد...دايه لبخند قشنگي به رها زدو اعتراف کرد که اين دختر کم سنو سال بسيارعاقل و بالغ تر از سنش است.....
بهراد لب تابش را بستو گردنش را کمي ماليد...به صندلي تکيه داد...ديشب را به ياد اورد .....که تقريبا حوالي 2ونيم بود که با اصابت چيز نرمي به تنش از خواب بيدارشد ....چشمش را که باز کرد رها را ديد که کاملا مماس با تن او خوابيده ودستش را روي تن بهراد انداخته....باز هم همان حس سرکش...کم کم اين حس داشت غالب ميشد...بهراد موهاي پريشان شده روي صورترها را کنار زدو به لبان نيم باز رها چشم دوخت..خواست به سمتش به چرخد که شقيقه اش تير عجيبي کشيد...باز هم همان سردرد هاي مزمن که گاهي شبها سراغش ميامد..و خودش چقدر خوشحال بود از اينکه الان به او سر زده...روي تخت نشست وقرصي را ازکشو ي کنار تخت بيرون اوردو خورد...و چند دقيقه بعد از ان رها بيدارشد.......چشمش رابست...نبايد از سر هوس به او نزديک شود...انقدر مرد بود که بداند اين نامردي محض است...کمي چشمانش را ماليدوقبل از 8از اتاق بيرون وبه سمت سالن غذاخوري رفت....
رها و دايه هرکدام در افکار خود بودند که با صداي مردانه ايي به خود امدند..
-صبح به خير
هردوبه بهراد صبح بهخير گفتند....در راس ميز نشست و رها را ديد که از خجالت سرخ شده...بعداز صبحانه که در سکوت صرف شد بهراد به رها نگاه کردو گفت....-امروز ترتيبي ميدم که وسايلتو منتقل کنن اينجا... و لب تاپ و يه سري وسايل جانبي هم تو کتابخونه گذاشتم هر چيزيم لازم داشتي به جواد بگو که از امروز رانندته...هرجاييم خواستي اون ميبردت....رها از اينکه ميتوانست درس بخواند خوشحال شدو با لبخند-ممنون...ديد که بهراد عجيب نگاهش ميکند به همين خاطربا همان لبخند خودش را مشغول صبحانه اش کرد...بهراد کمي چشمش را دزدو از سر ميز بلند شد...رها با فکر هاي دخترانه اش درگير بود*واييي...الان با خودش ميگه دختره چه بد ميخوابه..*با خود فکر هاي مسخره ميکرد اينکه شب قبل خواب يک قرص بيهوش کننده بخورد تا ديگر در خواب جفتک نپراند...-مادر جان خوبي؟...رها سريع گفت-بله خوبم...مريم وارد شدو گفت-خانوم خانوم نازنين خانوم تماس گرفتن و گفتن ساعت10تشريف ميارن...رها خوشحال شدو دايه هم با لبخند گفت ...خيلي خوشومدن...بعد از رفتن مريم ..دايه با نگاهي غم گين گفت...-رهاجان ...تا جايي که ممکنه نزارمادرت اينا بفهمن که تو بهراد...تو بهراد..نميدانست بقيه را چگونه بگويد که رها خجالت نکشد...رها دوهزاريش که افتاد سريع گفت-چشم دايه خيالت راحت باشه...بهم لبخند زدندو از سالن بيرون رفتن...با دايه کلي نقشه ميکشيدندو استراتژي و موقعيت را باهم مرور کردند تا اينکه اعلام کردند که" خانواده ي اميري تشريف اوردن"...رها فورا در تخت پريدو به دايه چشمک زد..دايه هم با خنده بيرون رفت...بعد از چند دقبقه تقه ايي به در خوردو مادرش وارد اتاق شدو رها را روتخت ديد...-سلام مامان..-سلام قربونت برم..خوبي مامان جان درد نداري؟...
-يکم ولي خوبم...
-اشکال نداره عزيزم ..چند روزه تحمل کن...
بعد دايه با يه کاسه حلوا داخل شد....
نازنين-دستتون درد نکنه فاطمه خانوم...
romangram.com | @romangram_com