#سرمای_قلب_تو_پارت_41


شهرام-هووف ..اول دماغم الان کمرم...ادم نيست که ...ايييي..بيا بريم..خودش يه جوري رديفش ميکنه..ناسلامتي قبلا اين کاره بوده...با هم پايين امدندو فاطمه خانوم ريز ريز ميخنديد....تمام اقدامات لازم براي فردا فراهم شد...بهرادنگران بود..با اين دختر چگونه زندگي کند...برايش رها بسيار قابل تحمل بود اماشوري براي ازدواج با او نداشت...چهره اش معصوم بود... وقتي به شب عروسي که فرداشب بود کلافه ميشد...خاطرات بدي رابرايش زنده ميکرد....نميتوانست..اين بي حسي ممکن بود اورا هم اذيت کند...بلند شدو کنار پنجره ايستاد نفسش رابيرونداد...و...تصميمش را گرفت....

-مادر پاشوديگه...الان ارايشگر مياد...رها پاشو...رها امشب عروسيته ميفهمي.......رها سيخ سرجايش نشست ..پس بلاخره روز موعود رسيد...دستي به سرش کشيد و همچون موشک به سرويس بهداشتي رفت......





کراواتش را محکم کرد...دستي به دکمه هاي کت مشکي و شيکش کشيد...موهايش را با مهارت نوجواني اش مردانه ترين حالت زد طوري که رامين هم درخواب نميديد..کفش براقش را پوشيد...

چشم هايش راباز کرد موهاي بلند مشکيش رابالاي سر جمع کرده بود...صورتش ارايش اروپايي شده بود..لب کوچکش را کمي برجسته کرده بودند...با ان لباس سفيد زيبا و توري که روي موهايش کدر بودوجلوي صورتش شفاف طوري که موها وشانه هاي برهنه اش را پنهان کرده بود... بلند بود ولازم داشت تا کسي برايش نگهش دارد...فوق العاده شده بود...در ايينه چشمش به بي بي و مادرش افتاد که اشک شوق ميريختند...امروز رها متعهد ميشد...با کمک مادرش از اتاق خارج شد و در نزديکي پله ها مهران را ديد که با کتو شلوار نوک مداديش دخترکش شده بود...لبخندي به رها زدو دستش را گرفت....داماد کنار ماشين منتظر عروسش بود...کوچه ها خلوت بود..اکثرا در محوطه ي عمارت وبيرون ان جمع بودند...فيلم بردار دعوت نکردند زيرا بهراد از اينکه تصاوير زنش در عموم قرارگيرد متنفر بود و مرتضي هم از اين غيرت بهراد خوشحال بود...وارد حياط که شدندرها با ديدن نيم رخ بهراد در ان لباس دامادي اشک در چشمش جمع شد...بهراد متوجهشان شدو به چهره ي رها که زياد واضح نبود نگاه کرد در ان لباس چقدر دلربا شده بود ...بهراد جلو رفت و با چهره ي مهربان و موهاي خوش فرمش دست گل را به رها داد...رها با لبخند ان را گرفت...بهراد ...دست رها را ارام گرفتو به سمت ماشين برد...در را باز کردو لباسش را داخل بردو خوش هم سوار شد...رهاعجيب از بهراد خجالت ميکشيد ولي بايد اين را ميگفت وگرنه دق ميکرد...-امم...خيلي خوشتيپ شدي...بهراد لبخندي زدو گفت-ممنون...انتظار داشت بهراد هم کمي از او تعريف کند ولي انگار در عالم ديگري بود...دلش کمي گرفت اما بهراد بود ديگررر....جلوي عمارت بسيار شلوغ بود و مردم با بسته هاي نقل و شکلات و گوسفند براي قرباني منتظر بودند...بهراد در را برايش باز کردو بار ديگر دست ظريفش را گرفت..همه کيل ميکشيدندو رها استرس داشت و حواسش را به دستان محکم بهراد داد تا کمي ارام بگيرد حسين راننده و محافظ بهراد هم خوشتيپ کرده بودو دس ميزد ...رها ديد سه پسر جوان جلو امدندوبا خوشحالي جعبه هاي رنگي را روي سرشان پاشيدند...رها خود را بيشتر به بهراد نزديک کرد...بهراد متوجه استرس عروسش شد...تنها دلداري که توانست بروز دهد اين بود که دستش را بيشتر فشردو با انگشتش پشت دست رها را نوازش کرد...رها قلبش به تالاب تولوپ افتادونامحسوس لبخند زد....وارد شدند..عاقدجلوي پايشان برخاست....هردو روي صندلي جايگاه نشستندو بعد از سروصدا و دست و جيغ عاقد شروع به خواندن خطبه کرد...عاقد دوبار تکرار کردو سر سومين بار رها نفس لرزاني بيرون دادو بله را گفت...عمارت از دست و کيل داشت منفجر ميشد ارام توررا بلند کرد و چهره ي رها واضح شد...بهراد خيره ي اوشد...بعد دل کند...بهراد حلقه را برداشت و در دست ظريف رها کرد...رهانشان تعهد را با جانش قبول کردو انگشتر را برداشت و ارام در دست بهراد فرو کرد....صداي پسري شنيده شد....-داماد عروس و ببوس..رها ميخواست از خجالت اب شود...بهراد که ديد جمع همگي هم صداشدند چاره ايي نديد...با دستش که اکنون کمي لرزش پيدا کرده بود روي گونه ي رها گذاشت ..کمي به جلو خم شدو پيشانيش راطولاني بوسيد..رها نفش حبس شد...اشک در چشمانش جمع شد اما خودرا کنترل کرد...پيشانيش نبض ميزد...به شوهرش نگاه کرد..بهرادحس عجيبي داشت انگار بوسيدن دختر معصوم اولين تجربه اش بوده..حس پاکي رها به درونش نفوذ کرده بود...

فاميل هاي درجه اول داخل عمارت و مشغول رقص بودند...همه شاد بودند به جز عروسو داماد...هردو در عالمي ديگر...تا اينکه مهران و دوپسر ديگر به سمتشان رفتند..دست عروس و داماد را گرفتندو به وسط سالن اوردند....همه کنار رفتندو اهنگ ملايمي نواخته شد...بهراد محکم و رها با لرزش مقابل هم ايستادند...بهراد فاصله را پر کرد..دستانش را دور کمر رها حلقه کردو رها هم دستانش را روي شانه هاي بهراد گذاشت...جرات نگاه به چشمانش را نداشت...ولي بهراد در چشمان رهاخيره بود...ارام حرکت ميکردند...اين همه نزديکي براي رها خيلي سخت بود...-به من نگاه کن....رها به سختي نگاهش را از کروات گرفت و به صورتش نگاه کرد...بهراد ارام گفت-زيبا شدي....رها حس کرد زير پايش خااي شد...که بهراد ماهرانه نگهش داشت طوري که بقيه نفهميدند.....رها فقط نگاهش کرد...

در بين جمعيت شهرام اب بيني اش را روي دستمال کاغذي پياده ميکردورامين هم خوشحال خيره ي انها بود...اما کيابا نگاه عجيبي به عروس و داماد نگاه ميکرد...عروسي با صرف شام و ميوه و ...ادامه پيدا کردو با رفتن ميهمانها به پايان رسيد...بي بي اشک ميريخت-خوشبخت باشين مادر...نازنين و مرتضي به نوبت رها را بغل کردند...اقاجون هم پيشانيشان را بوسيد...مهران هم با چشمان اشکي خواهرش را بغل کردو بوسيدو بعد بهراد را کوتاه بغل کرد... ابر چشمان رها دست از بارش برنميداشت...به رفتن خانواده اش نگاه کرد...دلش تنگ شد...دوست داشت بهراد بغلش کندو بگويد ...-اروم باش رها جان من پيشتم..ولي بهرادخودش هم حال خوشي نداشت ..از تصميمي که صبح گرفته بود کمي مرد شد..با ديدن ان جسم ظريف و زيبا ودلبرانه شه*وتش داشت بعد از سالها تغيان ميکرد...ولي عقلش هشدار ميداد...شهرام و کيا و رامين کنار عروس دوماد ايستادندو تبريک گفتند شهرام گريه اش بند امده بود...هر سه بهراد را بغل کردند...کيا نگاهي به رهاي سر به زي انداخت...-مبارک باشه عروس خانوم ..رها سرش را بلند کرد و کيا را ديد...چه قدر اشنا بود...-ممنون...شهرام -زن داداش ميدونم اخلاق اين پسر عمومون گنده..ولي پسر خوبيه خوشبخت باشين...بعد هرسه رفتند...فاطمه خانوم-عزيزاي دلم بريد بالا خيلي خسته ايين بعد نگاهش را دزديد بهراد منظورش را فهميد....رها را به سمت اتاق مشترکي که يک هفته پيش اناده کرده بودند برد...

..................

خخخخت بمونيد تو خمارييي...تا فردا ...بوسسس

رهابا ترس به تخت دونفره نگاه کرد...که بهراد در را بست و ارام سمت تخت رفت و رويش نشست...رها همچنان وسط اتاق با همان سرو وضع ايستاده بود...بهراد دست برد سمت کرواتش و انرا شل کردو دودکمه از پيراهنش را گشود که رها هول شدو زير چشمي به بهراد نگاه ميکرد...بهراد که تا الان به روبه رويش نگاه ميکرد سرش را به سمت رها چرخاند..ترس را در چشمانش ديد...با زهم با ديدن اندام و زيباييش وسوسه شد...رويش را برگرداند...-نميخواي لباستو عوض کني...رها ناخنش را در انگشتانش فرو کرد...-چ چرا..بعد لباس استين کوتاه خرسي و شلوار ستش رااز چمدانش بيرون اورد...و بعد به سمت حمام رفت...بهراد کتش را دراوردو خودش را روي رو تختي خنک رها کردو منتظر بود تا رها از حمام بيرون بيايد تا دوش بگيرد...شايد با اب سرد ازشرالتهابش راحت شود..رها در زير دوش گيرهاي سياه را به سختي در مياورد و بعد از 20دقيقه تلاش بلاخره تمام شد...دلش نميخواست بيرون رود...ميترسيد.. دوست داشت بگويد *بهراد امشب نه*..نفسش را فوت کرد حوله را دور موهاي بلندش پيچيدو بيرون رفت...ديد که بهراد روي تخت خوابش برده ان هم به صورت افقي...کنارش ايستادچه قدر در خواب مهربان تر بود...نميخواست بيدارش کند....-چه عجب !!!...رها هين بلندي گفت و عقب رفت...-ب ببخشي..طول کشيدتا موهامو باز کردم...بهرادبلند شدوبه سمت حمام رفت وسط راه ايستادو گفت-برو بخواب خيلي خسته شدي..فکر کنم تا يه مدت امادگيشو نداشته باشيم....شب به خير...رها گيجو منگ گفت-شب...به خير...نميدانست خوشحال باشد يا ناراحت...مغزش قفل کرد موهايش را باز کردو سشوار کشيدو بعد به رخت خواب مشترکشان رفت...در گوشه ترين قسمت خزيدو چشمانش را بست باکلي فکروخيال به خواب رفت......بهراد زير دوش اب سرد ايستاده بود...اعصابش خورد بود اوکه جلوي زنان عشوه گر هيچ وقت تح*ريک نميشد حالا در مقابل اين دخترک بي الايش اينگونه ضعيف ميشد...کمي لفتش داد تا رها بخوابد...حوله را دور خود پيچيد...و خارج شد...ديد رها گوشه تخت خوابيده طوري که دستش را که دراز کرده بود در هوا معلق بود...سري تکان بعد از پوشيدن شلوار روي تخت نشست باورش نميشد با يک دختر انقدر کنار امده که الان همسرش است...روي تخت دراز کشيد و به سقف خيره ماند...کمي بعد رها در خواب غلطي زدو نزديکتر شد...بهراد نگاهي به او انداخت...چرااين دختر تن به اين ازدواج داده؟جوابي نيافت...پتو را کامل روي خود ورها کشيد بعد سعي کرد بخوابد...نيمه اي شب بود که رها حس کرد گلويش خشک شده...بيدارش همه جا تاريک بود ...لحظه ايي فراموش کرد که اينجا کجاس...غلطي زد که چشمش به بهراد افتاد...که زير نور ماه کمي مشخص بود با وحشت بيدار شد ديد بهراد روي تخت نشسته و دستانش را روي شقيقه هايش گذاشته..ترسيدو با صداي لرزان و خوابالودگفت...-بهراد...حالت خوبه؟...بدون اينکه برگردد گفت-خوبم..يه سردرد معموليه تو بخواب..*تو سرت درد بکنه و من بخوابم.!*رها به کل قيدخجالت رازدوسريع از تخت بلند شدو کنارش ايستاد..بهراد سرش را بلند کرد...-امم قرص بيارم برات؟...-همين الان يه دونه خوردم...گفتم که چيزي نيست برو به خواب...رها چگونه ميتوانست بيخيال درد کشيدن عزيزش شود.. يادش افتاد که اقاجون هروقت سرش درد ميکرد بي بي شانه و گردنش را ماساژ ميداد سريع گفت-بزار پشتتو ماساژ بدم ...خيلي تاثير داره..بهراد به لبخند دخترک نگاه کرد-باشه دکتر هر طور صلاح ميدوني...رها لبخندش عميق شدو روي تخت پشت بهراد ايستاد ...تازه فهميد تن بهراد عر*يان است...لبش را گزيدو با خجالت دستش را روي شانه هاي گرمش گذاشت...حس زيبايي به درونش تزريق شد...ارام شانه هايش و گردنش را ماساژ ميداد...حق با رها بود...بهراد چشمانش را بست و به لمس دستان ضعيف دخترک ...لبخندي زد...دستانش مهربان بود همچون قلبش...کمي بعد حس کرد دردش کمتر شده...رها با وجود درد در انگشتانش همچنان ادامه ميداد...شانه هاي سفت بهراد دستانش را خسته کرده بود...بهراد- کافيه...واقعا موثر بود دستت درد نکنه...رها ذوق زده گفت..-راست ميگي..خداروشکر...

-اره...ديگه به بگير بخواب...

رها با لبخند سري تکان دادو رفت سر جاي اولش..بهراد هم دراز کشيد تا به خوابد..وبدون نگاه کردن به رها چشمانش رابست...رها رو به بهراد دراز کشيد...يه حسي درونش را قلقلک ميزد که*برو جلو تر*..اما خيلي خجالت ميکشيدپس دوباره پشت به بهراد در دورترين نقطه ي تخت دراز کشيدو بيخيال افکار دخترانه اش شدو خوابيد....صبح زود بهراد طبق عادت بيدار شد شد....خواست بلند شود که ديد دستش گير کرده....به رها نگاه کرد...ديد که سرش را روي ساعدش گذاشته و همچون گربه ايي در خود جمع شده....چقدر بغلي بود...بهراد به سمتش خم شد..با دست ازادش سرش را گرفت و ساعدش را ازاد کرد...و ارام سرش را روي بالش گذاشت....از تخت بلند شدو پتو را کامل روي رها کشيد...تنها حسي که به او داشت حس دلسوزي بود..اينکه دوست ندارد اذيتش کند... .همانطور که به رها نگاه ميکرد به ياد ديشب افتاد ..چشم از او گرفت و بعد از تعويض لباسش بيرون رفت...دايه مثل سيرو سرکه ميجوشيد...با پايين امدن بهراد جلويش سبز شد...-مادر جان خوبين رها...رها...خوبه؟....بهراد-نترس اتفاقي نيافتاد که بد باشه...فاطمه خانوم رنگ عوض کرد...

-يعني چي پسرم؟

-يعني فعلا امادگي نداريم....و بعد به سمت اتاق کارش رفت تا قبل 8به کارهايش رسيدگي کند....فاطمه خانوم که کلي حلوا درست کرده بود گيج به اتاقشان نگاه کرد....-امان از جوناي امروزي.....رها غلطي خوردو بيدارشد...ساعت7و نيم بود...وقتي کامل هوشيار شد ديد که وسط تخت است...يکي بر سرش زدو گفت-خاک تو سرم...نکنه پرتش کردم پايين...بعد رفت سمت لباسها ...لباسش را عوض کرد و شالي روي موهايش کشيد...به تخت نگاه کردو دوباره سرخ شد...بعد از اتاق خارج شد...

romangram.com | @romangram_com