#سرمای_قلب_تو_پارت_40


-خب بي بي جونم چي درست کنيم...

بي بي کمي فکر کردو گفت قورمه سبزيو فسنجون خوبه..؟؟.-عاليه قرمه سبزي و سالاد با من...مهران همانطور چپ چپ به رها نگاه ميکرد به پشتي تکيه زدو گفت...-دخترم دختراي قديم...هييي...رها کمي دلخور شد ...اقاجون-مگه بده که شوهرشودوس داره...توام به جاي اينکه هي به رهاگير بدي ..بگرد دنبال يه دختر خوب..تا کي درس و مشق؟

-والا اقا جون خيلي خاطر خواه دارم هنوز مرددم کدومو بگيرم اگه جور شد خبرت ميکنم خودت برام استين بالا بزني...بي بي ريز خنديدولي

رها اصلا در جمع نبود ..در اين فکر بود که چه بپوشد تا به نظر بهراد زيباجلوه کند.....ظهر همان روز بي بي به عمارت زنگ زدو فاطمه خانوم و بهراد را براي شب دعوت کرد....رها مدام جلوي ايينه لباسهايش را ورانداز ميکرد..يک تونيک سبز روشن با شال زرد رنگ پوشيد موهايش را فرق کج زدو کمي هم رژ زد... همه چيز اماده بودو منتظر مهمانها بودند...زنگ زده شدو مهران رفت تا در را بازکند..رها چند بار خودش را در اينه ي اشپزخانه نگاه کردو بعد به سمت ورودي رفت و کنار بي بي ايستاد...فاطمه خانوم اول وارد شد..وبعد از احوال پرسي گرم با بي بي و فاطمه رها ..بهراد را کنار در ديد که با اقاجون و مهران دست ميداد...دوست داشت بپرد بغلش و بگويد که* از ديشب تا امشب دلم برات يه ذره شده بود*..بهراد داخل شدو اول با بي بي واحوال پرسي کردو بعد نوبت رها...دستش را جلو اوردو رها بي اختيار دستش را گرفت...کمي به چشم هم نگاه کردندو بعد بهراد کنار فاطمه خانوم نشست.....رها داغ کردوخودش را به اشپزخانه رساند...کمي به صورتش زدو بعد با لبخند قربان صدقه اش رفت..*الهي قربونت برم که تو کت قهوه ايي انقدر جذاب شدي ...موهاي براقت منو کشته...*..-دختر..رها...رها از خيالات بيرون پريد..-جانم...-مادر چاي بيار ديگه ..خودتم بيا بشين..-اها چشم...چايي را اماده کردو شروع به تعارف کرد...به بهراد که رسيد ...اينبار به او نگاه کرد بهراد هم نگاه کوتاهي کرد.....در کنار بي بي نشست وبه حرفهاي فاطمه خانوم گوش ميدادو هر از گاهي به بهراد نگاه ميکرد...بهرادبا اقاجون خيلي راحت صحبت ميکرد....نوبت شام رسيد...رها سفره را بزرگ پهن کردو همراه بي بي و فاطمه خانوم غذارا کشيدند...در اشپزخانه صداي حرف زدن مرد ها مي امد...که رها با صداي خنده هاي نسبتا بلند بهراد رها متوقف شد...به خنده ي دلنشينش گوش دادو لبخند زد....غذا ها را به سالن بردندو روي سفره گذاشتند...رها وقتي از اشپزخانه برگشت ديد همه نشسته اندو برايش جاي خالي کنار بهراد گذاشتند ..رهاکمي مکث کرد بعد سر به زير کنار بهراد نشست...دوست داشت بگويد*بي بي يکم برو اونور تر*...بهراد ريلکس غذا ميخورد...رها چند قاشق به زور خوردو دست برد تا سالاد بکشد که همزمان بهراد هم دستش به سمت سالاد رفتو دست رهارالمس کرد...رها با خجالت سريع دستش را کشيد...بهراد ظرف را برداشت و اول براي رها وسپس براي خودش کشيد...بي بي و فاطمه خانوم هم مدام چشم و ابرو مي امدند...-ممنون..رهانميدانست چه ميخورد از بس بوي عطر دلنشين بهرادزير دماغش بود...بعد غذا رها خواست سفره را جمع کند که اقاجون مانع شد...-دخترم ول کن اينارو...اقا بهرادو ببر اتاقت کمي راجب زندگيتون حرف بزنين..رها با کمر خم کمي مکث کردبعد روکرد به بهراد...بهرادموافق بود..در اتاقش را باز کرد...*هيييي خاک بر سرم چقدر بهم ريختس*هول هولکي لباسهايش را در يک نايلون چپاندو دستش را پشتش بردو با لبخند به بهراد که چهارچوب در ايستاده بود نگاه کرد...بهراد وارداتاق شد..روي تخت نشست که چيزي را زيرش حس کرد کمي کج شدو ان شي را بيرون اورد...يک گل سرنوک تيز...جلوي رها گرفت...-هميشه انقدر اتاقت مرتبه؟؟.رها حس کرد بهراد اسيب تحتاني ديد...لبش را گزيد..-چيزه..امروز کمي سرم شلوغ بود وگرنه معمولا تميزه...بهراد سري تکان داد..-بيا بشين...رها مقابلش نشست...بهرادارام گفت-وقتي باهات حرف ميزنم به من نگاه کن..ارام سرش را بالا گرفت ومستقيم به چشمان بهراد نگاه کردتازه متوجه رنگ چشمانش شد...انگار که چيز مهمي کشف کرده باشد با خوشحالي گفت....-ااا رنگ چشات قهوه ايي فکر ميکردم مشکيه....بهراد خشک زده به رها نگاه ميکرد...رها لبخندش را خوردو سرش را به زير انداخت...دوست داشت سرش را به ديوار بکوبد..ناگهان خنده ي بهراد بلند شد...رها با تعجب سر بلند کرد...ديد بهراد به ان خنده ي زيبايش که نادر بود نگاهش ميکند...-حالارنگ چشم من به چه دردت ميخوره...بعد با خود گفت..منم فکر ميکردم مشکيه...-خب..کنجکاو بودم همين...-اون که واسه يه لحظته...حالا اينارو فراموش کن..*چطور اون لبخند قشنگتو فراموش کنم؟؟*...خواستم بهت بگم که بعد از ازدواج مدتي تو عمارتمو مدتي هم تهران وميخوام هر جا که رفتم تو هم باشي...رها با لبخند تاييد کرد..-همينطور من معمولا شبا خونه ميام... اين مدتم به خاطر کاراي ازدواج و عروسي خونه موندم...رها کمي دلش گرفت...-خب مشکلي نداري..؟.-نه...

رها-راستي...اون مانتو شيري رنگو...-اندازت بود؟.. رها لبخند قشنگي زد...-اره خيلي خوشگل بود ممنون ...بهراد هم لبخندي زد که مهران وارد اتاق شدو کاسه ي ميوه را جلويشان گذاشتو خودش هم همانجا نشست...رها کمي چپ چپ نگاهش کردو نفسش را بيرون داد...-راستش حوصلم سر رفت گفتم بيام پيش شما البته اگه مزاحم نيستم....سه نفري مشغول صحبت شدندو در کمال ناباوري مهران با بهراد بهتر شده بود...رها با لذت به انها نگاه ميکرد

.......

اينم يه پارت طولاني....نظرو لايک فراموش نشه

براي رها سه روز مثل باد گذشت...در خانه قل قله بود..مادرو پدرش هم از سه روز پيش امده بودند چون فردا روز عقدو عروسي بود تقريبا اهالي روستا هم در اين جشن بودند...اينکه جشن چگونه برگزار شود مهم نبود...چيزي که برايش مهم بود بي خبري اش از بهراد بود...سه روز نه زنگي نه ملاقاتي...کنار پنجره نشسته بودو گوشي اش را مدام در دستش ميچرخاند...*يعني ناراحت نميشه بهش اس بدم؟؟*کلافه گوشي را به کناري انداخت...ديشب مادرش راجب مسائل همسرداري و شب عروسي گفته بود....خودش از اين موضوعات اگاه بود اما هم خجالت ميکشيد هم ناراحت بود...ناراحت از اينکه بهراد بدون هيچ حسي اورا مال خودش کند...اهي کشيدو سرش را به پنجره تکيه داد...

سميه-نظرت چيه فاطمه خانوم...؟...فاطمه با ذوق به ديزاين شيک داخل عمارت نگاه کرد...-دستت درد نکنه دخترم عاليه..راستي ارايشگر خبره ايي واسه فردا ميخوام....-چشم اونم رديف ميکنم....فاطمه خانوم سري از رضايت تکان دادوقتي سميه رفت به اشکهايش اجازه ي ريختن داد.....در طبقه ي بالا شهرام ورامين که يکي از دوستان و ارايشگر هاي خوب بودبهراد دا احاطه کردند...

شهرام-مردانه تر از اين ..تازه به نظرم گوشه ي ابروت و تيغ بزن.....بهراد کتابچه ي کنارش را سمتش پرت کرد....و با حرص گفت

-يهو بگو بشم دلقک سيرک...ابرو گرفتن ديگه زانه مردانه داره؟؟؟

رامين-خخخ باشه بابا رفيق اصلا ابرو رو بي خيال ميشيم.. فقط مو خوبه؟...بهراد با حرص سري تکان دادوبه شهرام نگاه کردکه مدلهارا ميکاويد

-راستي کيا کجاس...؟...شهرام البوم رابست و با قيافه ي درهم گفت...-بعد از داستان ميليکا حالش زياد خوش نبود براي همين خودشو با شرکاي جديدش...نادري مشغول ميکنه...زيادي افتاده تو خطشون...کمي براش نگرانم....گفت تا عصر خودشو ميرسونه........بهراد بابت کيا ناراحت شد...در فکر کيان بود که ديد رامين ماده ي چسب مانندي را گرم ميکندبا اينکه ميدانست چيست پرسيد..-اون چيه؟؟...رامين که با احتياط موم را هم ميزد گفت ...-مومه ...ميخوام اون ته ريشاي کوچولوتواز ته بردارم...بهراد نگاه خنثي و پر معني به رامين کرد....فاطمه خانوم که مشغول نگاه کردن حلقه ها بود با صداي در اتاق بهراد شوکه شد..در اتاق باز شدو رامين و شهرام پرت شدند کنار پله ها و البوم موهاي عجق وجقم به سمتشان پرت شد....و بهراد در چهارچوب در نمايان شدو داد زد..

-برين گم شين با اين مدلاي مزخرفتون...بعد در را به هم کوبيد

رامين-اي بابا مگه چيه خب اون ته ريشارو بردارم انقدر جذاب ميشه که نگو...

romangram.com | @romangram_com